تاریخ نگارش : چهاردهم تير 1391
وای برما
فاطمه احمدی فر
و ما چشم به راهیم

مثل هر بار برای تو نوشتم:

دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟


و ای کاش که این جمعه بیایی!


دل من تاب ندارد،


"همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟ ...




تو کجایی؟ تو کجایی..."

و تو انگار به قلبم بنویسی:


که چرا هیچ نگویند


مگر این منجی دلسوز، طرفدار ندارد، که غریب است؟



و عجیب است



که پس از قرن و هزاره



هنوزم که هنوز است



دو چشمش



به راه است



و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش



زیاد است



که گویند


به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!



و گویند چرا این همه مشتاق، ولی او سپهش یار ندارد!



تو خودت! مدعی دوستی و مهر شدیدی


که به هر شعر جدیدی،


ز هجران و غمم ناله سرایی، تو کجایی؟



تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟



باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت،


ز هدایت،


ز محبت،


ز غمخوارگی و مهر و عطوفت



تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟


چه کسی قلب تو را سوی خدای تو کشانده؟


چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟


چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟


چه کسی راه به روی تو گشوده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد،


چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...



و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی کجایی!؟


و ای کاش بیایی!


هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی ...


هر زمان بود تفاوت، تو رفتی، تو نماندی.


خواهش نفس شده یار و خدایت،


و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت،


و به آفاق نبردند صدایت،


و غریب است امامت.

من که هستم،


تو کجایی؟


تو خودت! کاش بیایی.


به خودت کاش بیایی.




و ما چشم به راهیم


اللهم عجل فرجهم