تاریخ نگارش : پنجم مرداد 1391
آخرین دیدار
سیده منصوره خادم
نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هرکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست

آخرین دیدار
لیلی شبی از وادی مجنون گذر کرد
با گوشه چشمی به حال او نظر کرد

مجنون در آن امواج غم حال خوشی داشت
در گیرو دار عشق احوال خوشی داشت

فریاد می زد از سرِ سوز و سرِ درد
لیلای خود را یک نفس فریاد می کرد

لیلی چو حال عاشق دیوانه را دید
کوه دلش لرزید و سنگ خاره پاشید

آمد سر او را ز روی خاک برداشت
بر دامن پر مهر و گرم خویش بگذاشت

گفتا بیا تا لحظه ایی آرام گیریم
لختی بیاسائیم و از هم کام گیریم !

مجنون عاشق تا رخ آن ماهرو دید
چون بید مجنون شانه های او بلرزید

برخاست، سر برداشت از دامان لیلی
گفتا مرا با خود رها کن جان لیلی

من عاشق جان توام، لیلی همان است
لیلی همان احساس پاک جاودان است

اینجا تن واندام بازاری ندارد
دیوانه با این کارها کاری ندارد !

لیلی به خود لرزید و پلکش بر هم افتاد
بر غنچه ی رویش زلال شبنم افتاد

یک لحظه مجنون گشت و مجنون را رها کرد
او را رها در جذبه ای بی انتها کرد

مجنون چو یک زورق به شط شب روان شد
لیلی بر آن تابوت کوچک بادبان شد

پارو زنان بر پهنه ی امواج راندند
چشمان شب بر آن دو هاج و واج ماندند

رفتند تا در گوشه ای تنها فتادند
جانها گره خورده و از تن ها فتادند

توفان شن آن شب بیابان را بپوشاند
در گوشه ی شنزار باغ لاله رویاند

آنجا دو تن با هم به زیر خاک می رفت
یک جان "حق جو" جانب افلاک می رفت

نردبان این جهان ما و منیست
عاقبت این نردبان افتادنیست
لاجرم هرکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر خواهد شکست