تاریخ نگارش : هفتم مرداد 1391
اذان می گویند
سیده منصوره خادم
از آن می گویند ،از آن که حادثه را آفرید و پیشانی نوشتم را رقم زد ،ا زآن که از بلندای ابرهایش بالا تر نتوان رفت ،از آن که از من به من نزدیک تر است ،همو که هر روز کوچه ها را پر می کند از عطر خوش یاس ،و حرمتت را نگاه می دارد به حرمت قداست پاکی عشق ،از آن که اشک را به من هدیه داد ،
از آن می گویند ،از آن که حادثه را آفرید و پیشانی نوشتم را رقم زد ،ا زآن که از بلندای ابرهایش بالا تر نتوان رفت ،از آن که از من به من نزدیک تر است ،همو که هر روز کوچه ها را پر می کند از عطر خوش یاس ،و حرمتت را نگاه می دارد به حرمت قداست پاکی عشق ،از آن که اشک را به من هدیه داد ،
آری اذان می گویند ،از فراز گلدسته های سر به فلک کشیده عشق ،از محفل گرم ایمان و دل بی قرار یار ،از پچ پچ پدر در گوش نوزادی نورسیده در خواب ،و نوید ملاقاتی دیگر با تو .
و من گوش می دهم ،همچنان که به عاشق ماندن و عظمت بندگی مخلوق فکر می کنم ،زمزمه می کنم ،فریاد می زنم ،و آن وقت اشک ،همان هدیه آسمانی ،صورتم را آرام نوازش می دهد ،اشکی شفاف تر از آب روان در یک جوی ،مثل او ،
انگار وقت نماز است ،و لحظه دیدار ،گفته بودی قبل از ملاقاتمان طاهر باش ،و گفتی از غفلت من ،از عشق تو ،از فراموشی رسم رفاقت ،و گله کردی که چرا رو میزنی به غیر ،
تو راست می گفتی ،و در های توبه را به روی من گشوده بودی ،ای مهربان ترین مهربانان ،بر سر حوض رزقت وضویی ساختم ،آرام و بی آلایش ،خواستم دوباره از تو بگویم ،که یاد رسول پاکت محمد افتادم ،ناگاه صلواتی فرستادم و دوباره این اشک بود که مجالم نداد .گفتی بیا ،بیا که برای بنده های من ،همیشه راه برگشت باز است ،هفتاد هزار فرشته را مامور کردم ،تا تو را که اشرف مخلوقات منی ،تو که بنده بازگشته به درگاهمی را شرابی ناب و گوارا دهند از جام سرخ عشق ،
و من قصد کردم که به نماز بایستم ،خواستم که قامت ببندم ،در حالی که دستانم را نزدیک صورتم آورده بودم گفتم ،پروردگارا ،توبه می کنم از گناه و کفر ،و پناه می برم به تو و نیت می کنم که دیگر با تو بیعت نشکنم ،قربتاً الی الله ،و با آوردن نام نامیت شروع کردم به عشق بازی با تو ،بسم الله الرحمن الرحیم ،الحمدلله رب العالمین ،الرحمن الرحیم ،ملک یوم الدین …در آن وادی من بودم و تو ،تو بودی و من سبکبال پر می کشیدم به سوی تو ،به انتهای بودن ،و سیر می کردم در آسمان آبی عشقت ،و رفتم برای رکوع ،سبحان ربی العظیم و بحمده ،و از جلوی چشمانم گذشت، سجده و قنوت و سلام ، این من بودم ،من سراسر گناه در میهمانی تو ،و حالا مست و سر خوش از بوی خوشت ،
ناگهان صدایی در فضا پیچید،بدان که همه ازآن او هستیم و او نیز ار آن ما،از آن که تاخت و تاز بادهایش از سمت شمال در دل کوهها نوید فصل را می دهد ،از آن که بخشش را سر لوحه آفرینش قرار داد و عشق را ملات و مصالح آن ،از آن که زن و مرد را آفرید ،تا با عشق بازی بنده هایش ،فراموش کند غم تنهایی خویش را ،از آن که به تو می گوید :باز آ که در درگه ما باز است هنوز …