تاریخ نگارش : سيزدهم آبان 1391
من در کنا ر بساط شیطان
مرضیه علمدار
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود . فریب می فروخت . مردم دورش جمع شده بودند و هیاهو میکردند و هول میزدندن و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ وخیانت ، جاه طلبی وقدرت .

مطلب مزبور از خودم نیست اما برایم جالب بود . پس تقدیم میکنم به همه ی عزیزانی که از شر شیطان به خدا پناه میبرند.
دیروز شیطان را دیدم . در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود . فریب می فروخت . مردم دورش
جمع شده بودند و هیاهو میکردند و هول میزدندن و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود : غرور ، حرص ، دروغ وخیانت ، جاه طلبی وقدرت . هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را میدادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان و برخی دیگر آزادیشان را. شیطان می خندید حالم از کار پر فریب شیطان بهم میخورد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خوانده بود .موذیانه خندید و گفت :من کاری با کسی ندارم فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم . کسی را مجبور به خرید نمی کنم . آدم ها خودشان دور من جمع شده اند . جوابش را ندادم . سرش را به من نزدیکتر کرد و گفت : البته تو با اینها فرق می کنی . تو زیرکی ومومن. زیرکی و ایمان آدمی را نجات می دهد. اینها ساده اند و براحتی فریب میخورند. از شیطان بدم می آمد اما حرفهایش شیرین بود .گذاشتم حرف بزند . او هی می گفت ومی گفت . ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ای افتاد .جعبه ی عبادت. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم . با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزدد. به خانه آمدم و در جعبه را باز کردم .توی آن جز غرور چیزی نبود جعبه از دستم افتاد فریب خورده بودم .دستم را روی قلبم گذاشتم . نبود ...فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم تمام راه را لعنتش کردم . تمام راه را خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم و عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم وقلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم. اما شیطان نبود . نشستم و های های گریستم . از ته دل .اشکهایم که تمام شد بلند شدم . بلند شدم تا بی تابی دلم را با خودم ببرم که صدایی شنیدم. .. صدای قلبم را.