تاریخ نگارش : سی ام تير 1392
چیزی به نام «مهر»
سیده منصوره خادم
هیچوقت نمی تونی اون جوری که باید احساس واقعیت رو برای دیگران تفسیر کنی، چون آدمها عادت دارند برداشت شخصی از هرچیزی داشته باشند و بعد به خودت می گی اشکال نداره ...


همیشه یک جائی از زندگی ،یک اتفاقی می افته و می رسی به یک بی تفاوتی نه بی تفاوتی، شاید این کلمه درست نباشه، می رسی به آرام گذشتن از کنار خیلی از مسائل ، می رسی به جائی که احساس می کنی کنلجار رفتن با اون بی فایده ست... و باز سعی می کنی فقط آروم از کنارش عبور کنی...
هیچوقت نمی تونی اون جوری که باید احساس واقعیت رو برای دیگران تفسیر کنی، چون آدمها عادت دارند برداشت شخصی از هرچیزی داشته باشند و بعد به خودت می گی اشکال نداره ...
می رسی به جائیکه دیگه برات بی مهری ها مهم نیست... آدمها خیلی مشغول خودشون هستند، اونقدر که یادشون می ره چیزی به نام «مهر» وجود داره... می رسی به جائیکه آدمها رو رها می کنی به حال خودشون و مشغله های سطحی شون و تو هنوز ادامه میدی به مهرورزی هات ...
وقتی می رسی به اینجاها که ساعتها که نه ، روزها با خودت درگیری، با خودت درگیری و در حال آروم کردن خودت، به جائی که باید بی نیاز باشی، بی نیاز به محبت کسانی که دوستشون داری، بی نیاز به پول بیشتر، بی نیاز به لبخندهای دریغ شده، به دستها، به کلمات ، به آهنگ کلام ها ، به هر چیزی که در آرزوش بودی... اما این درگیری ها جسمت را بیمار میکنه، روانت رو ناآرام می کنه... هر درگیری تاوان داره... اما بی نیازی به این جا ، به آن جا و به این چیز و آن چیز یعنی رهائی ...حتی اگر درد لحظه ای رهایت نکنه ...
مهم اینه که تو خودت را بتونی بی نیاز کنی و در جنگ با خودت پیروز بشی و تا آنجائیکه ممکنه کمتر زخم برداری ...