تاریخ نگارش : سی ام مرداد 1390
شب قدر، شب ارتباط با خدا
مرتضی قاطعی
شب قدر، شب ارتباط با خدا
جمعیت از خود بیخود شده است. چراغها خاموش است. در تاریکى صداى گریه و ناله از هر سو برمىخیزد. انگار اینها همان انسانهایى نیستند که ساعتى پیش در کوچه و خیابان راه مىرفتند از بقالى و لبنیاتى و نانوایى خرید مىکردند، گاهى بر هم اخم مىکردند و از یکدیگر دلگیر مىشدند. پیش خود هزار جور حساب و کتاب داشتند. انگار اینها از یک سیاره دیگر آمدهاند، از سیاره عشق و دوستى؛ از سیاره دلهاى نرم و آماده. از سیارهاى که در آن کسى به فکر مزه خورشتى که با نان فردا شب خواهد خورد نیست. آنجا دیگر کسى به فکر بزرگى و کوچگى خانه، زیبایى و زرق و برق اتومبیل و لباس، تفاخر و رفاه و دنیاطلبى نیست. اینها از کجا آمدهاند که اینطور ضجه مىزنند. اینگونه از خود بیخود مىشوند. شانه به شانه هم مىنشینند و تکانهاى شانه یکدیگر را حس مىکنند. اینها از کجا آمدهاند که فضاى خاموش مصلى را با امواج آسمانى و عرشى خود به فضایى سرشار از نفس فرشتگان تبدیل کرده است.
شب قدر، شب ارتباط با خدا
جمعیت از خود بیخود شده است. چراغها خاموش است. در تاریکى صداى گریه و ناله از هر سو برمىخیزد. انگار اینها همان انسانهایى نیستند که ساعتى پیش در کوچه و خیابان راه مىرفتند از بقالى و لبنیاتى و نانوایى خرید مىکردند، گاهى بر هم اخم مىکردند و از یکدیگر دلگیر مىشدند. پیش خود هزار جور حساب و کتاب داشتند. انگار اینها از یک سیاره دیگر آمدهاند، از سیاره عشق و دوستى؛ از سیاره دلهاى نرم و آماده. از سیارهاى که در آن کسى به فکر مزه خورشتى که با نان فردا شب خواهد خورد نیست. آنجا دیگر کسى به فکر بزرگى و کوچگى خانه، زیبایى و زرق و برق اتومبیل و لباس، تفاخر و رفاه و دنیاطلبى نیست. اینها از کجا آمدهاند که اینطور ضجه مىزنند. اینگونه از خود بیخود مىشوند. شانه به شانه هم مىنشینند و تکانهاى شانه یکدیگر را حس مىکنند. اینها از کجا آمدهاند که فضاى خاموش مصلى را با امواج آسمانى و عرشى خود به فضایى سرشار از نفس فرشتگان تبدیل کرده است.
صداى آرام بخش مجرى مراسم، فریادها را به سکوت مبدل مىکند: گوش کن امشب فرض کن اینجا تنهایى، فرض کن هیچ کس جز تو نیست. تنهاى تنها. فرض کن در تنهایى قبر و در تاریکى قبر به خودت آمدى، یک عمر معصیت کردن، یک عمر خلاف اوامر الهى رفتار کردن، یک عمر جواب محبتهاى او را با بى اعتنایى دادن تمام شده است. حالا آوردنت اینجا در آرامگاه ابدى، جایى که هیچ برگشتى نیست، هیچ فریادرسى نیست. جایى که تو هستى و نتیجه اعمال تو که به صورت مار و مور و عقرب به جانت مىافتد. این تاریکى، همان تاریکى شب قبر است. فکر کن که عذابهاى الهى در راه هستند. تو را به جان على (علیه السلام) که امشب فرقش در محراب شکافته مىشود! این محیط را فراموش کن.
«امشب چشم من به روى چیزهایى باز شد که پیش از این نمىدیدم، اگر هم جسته و گریخته، گاهى کسى در این مورد حرفى مىزد، برایم خیلى مهم نبود. اما حالا حس مىکنم سبک شدهام، حس مىکنم پاک شدهام، حالا من هم مىتوانم او را صدا بزنم.»
حالا یک نفر از تو مىپرسد شبهاى قدر چه کردى؟ از شبهاى قدر چه توشهاى برداشتى؟ وقتى درهاى رحمت به رویت باز بود، چرا استفاده نکردى؟ خدایا من امشب آمدهام که بگویم اشتباه کردم. آمدهام بگویم نفهمیدم، نمىخواستم با توى مهربان، مخالفت کنم. خدایا اگر قرار است امشب مرا نیامرزى، همین الان مرا از دنیا ببر. حالا قرآنها را روى سر بگیرید. قرآن خیلى عزیزه. قرآن را روى سرهاى خود بگیرید و در تاریکى قبر فریاد بزنید: الهى بک یا الله ...
صداى جمعیت یک بار دیگر اوج مىگیرد هیچ کس حال خود را نمىفهمد. هیچ کس به فکر وضع ظاهرى خود نیست. گویا در این جمعیت هر کس در خلوت خود ناله مىکند؛ گویى هر کس از بدى اعمال خود ضجه مىزند.
این جمله را هم گوش کن: تو را به جان آقایى که مرغابىهاى خانه دخترش هم براى او اشک مىریختند، گوش کن. مىخواهم در همین حالى که دارى یک دعا بخوانم. خدایا اگر امشب در سرنوشت یک ساله ما مقدر کردى که این آخرین شب قدرى باشد که آن را درک مىکنیم، خدایا کارى کن که امشب، شب آمرزش ما باشد. شب بخشیده شدن گناهان ما باشد.
صداى آمیخته با گریه مداح در میان فریادهاى حاضران گم مىشود. مراسم شب نوزدهم پایان یافته است. چراغها روشن مىشود، چهرهها هنوز اشکآلود است. جمعیت به آرامى از فضاى مصلى خارج مىشوند.
براى گفت و گو جوان هجده سالهاى را انتخاب مىکنم که با شلوار لى و بلوز نوشتهدارى که بر تن دارد، کاملا شبیه جوانهاى امروزى است؛ همانها که بعضىها اصلا انتظار دیدنشان را در چنین جاهایى ندارند. او را از وقتى که با نالههاى دلخراشش، در تاریکى مصلى بر سر و رو خود مىزد، نشانه کرده بودم. چند قدمى به دنبالش مىروم کاملا از فضاى مصلى خارج شدیم. دو سه قدم در کنارش برمىدارم و هنگامى که توجهش جلب مىشود، مىگویم:
- قبول باشه، مراسم با حالى بود.
این جمله را هم گوش کن: تو را به جان آقایى که مرغابىهاى خانه دخترش هم براى او اشک مىریختند، گوش کن. مىخواهم در همین حالى که دارى یک دعا بخوانم. خدایا اگر امشب در سرنوشت یک ساله ما مقدر کردى که این آخرین شب قدرى باشد که آن را درک مىکنیم، خدایا کارى کن که امشب، شب آمرزش ما باشد. شب بخشیده شدن گناهان ما باشد.
- سرى تکان مىدهد، به علامت تایید و مىخواهد در سکوت، راهش را ادامه دهد که باز مىگویم بچه کدام محلهاى؟ با کنجکاوى نگاهم مىکند، نگاهش آن چنان نافذ است که بیش از آن نمىتوانم مقاومت کنم و ناگهان ماجراى تهیه گزارش را مىگویم. با تعجب گوش مىکند. مثل این که اولین بارى است که در چنین موقعیتى قرار مىگیرد. شاید هم اصلا انتظارش را نداشته که در چنین جایى مورد نظرخواهى قرار بگیرد. اما هر چه هست، انگار با خودش کنار مىآید که چند کلمهاى از احساسش در شب قدر صحبت کند:
«امشب چشم من به روى چیزهایى باز شد که پیش از این نمىدیدم، اگر هم جسته و گریخته، گاهى کسى در این مورد حرفى مىزد، برایم خیلى مهم نبود. اما حالا حس مىکنم سبک شدهام، حس مىکنم پاک شدهام، حالا من هم مىتوانم او را صدا بزنم.»
منبع:مجله دیدار آشنا، ش 18، محسن قائمى .