هفتم آذر 1390
شب سوم؛شب حضرت رقیه (ع)
قافله رفته بود و من بیهوش
روی شن زارهای تفتیده
ماه با هر ستاره ای می گفت:
بی صدا باش!تازه خوابیده
*******************
قافله رفته بود و در خوابم
عطر شهر مدینه پیچیده
خواب دیدم پدر ز باغ فدک
سیب سرخی برای من چیده
**********************
قافله رفته بود ومن بی جان
پشت یک بوته خار خشکیده
بر وجودم سیاهی صحرا
بذر ترس و هراس پاشیده
*********************
قافله رفته بود و من تنها
مضطرب،ناتوان ز فریادی
ماه گفت:ای رقیه چیزی نیست
خواب بودی ز ناقه افتادی
********************
قافله رفته بودودلتنگی
قلب من را دوباره رنجانده
باد در گوش ماه دیدم گفت:
طفلکی باز هم که جامانده!
*********************
قافله رفته بودو تاول ها
مانعی در دویدنم بودند
خستگی،تشنگی،تب بالا
سد راه رسیدنم بودند
*********************
قافله رفته بودو می دیدم
می رسد یک غریبه ازآن دور
دیدمش-سایه ای هلالی شکل-
چهره اش محو هاله ای از نور
**********************
ازنفس های تندو بی وقفه
وحشت و اضطراب حاکی بود
دیدم او را زنی که تنها بود
چادرش مثل عمه خاکی بود
************************
بغض راه گلوی من را بست
گفتمش من یتیم و تنهایم
بغض زن زودتر شکست وگفت:
دخترم،مادر تو زهرایم