تاریخ نگارش : بیست و سوم دي 1391
مکتب هاى اخلاقى و دیدگاه قرآن
علیرضا یعقوبی سورکی
نتیجه:
با توجه به اشاراتى که به مهمترین مکاتب اخلاقى در این فصل آمد، امتیازات مکتب اخلاقى اسلام کاملا روشن است: «اساس این مکتب اخلاقى، ایمان به خداوندى است که کمال مطلق و مطلق کمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و کمال انسانها در این است که پرتوى از صفات جمال و جلال او در خود منعکس کنند و به ذات پاکش نزدیک و نزدیکتر شوند.»
ولى این به آن معنا نیست که صفات اخلاقى در بهبودى حال جامعه بشرى و نجات انسانها از چنگال بدبختیها بىاثر است; بلکه در یک جهانبینى صحیح اسلامى عالم هستى یک واحد بهم پیوسته است، واجبالوجود قطب این دایره و ماسواى خدا همه به او وابسته و پیوسته و در عین حال با هم منسجم و در ارتباطند. بنابراین، هر چیزى که سبب صلاح حال فرد باشد سبب صلاح حال جامعه، و هر چیز که در صلاح جامعه مؤثر باشد در صلاح فرد نیز مؤثر است
کلید واژه : مکتب / اخلاق / قران / دیدگاه
مکتبهاى اخلاقى
در علم اخلاق مکاتب فراوانى است که بسیارى از آنها انحرافى است و به ضد اخلاق منتهى مىشود، و شناخت آنها در پرتو هدایتهاى قرآنى کار مشکلى نیست; قرآن مىگوید:
وان هذا صراطى مستقیما فاتبعوه ولاتتبعوا السبل فتفرق بکم عن سبیله ذالکم وصاکم به لعلکم تتقون (سوره انعام، آیه153)
آیه فوق که بعد از ذکر بخش مهمى از عقائد و برنامههاى عملى و اخلاقى اسلام در سوره انعام آمده، و مشتمل بر فرمانهاى دهگانه اسلامى است، مىگوید: «به آنها بگو این راه مستقیم من است، از آن پیروى کنید و از راههاى مختلف (و انحرافى) پیروى مکنید که شما را از راه حق دور مىسازد; این چیزى است که خداوند شما را به آن سفارش فرموده تا پرهیزگار شوید!»
مکتبهاى اخلاقى همانند سایر روشهاى فردى و اجتماعى از «جهانبینى» و دیدگاههاى کلى درباره جهان آفرینش سرچشمه مىگیرد و این دو، یک واحد کاملا به هم پیوسته و منسجم است.
آنها که «جهانبینى» را از «ایدئولوژى» (و «هستها» را از «بایدها») جدا مىسازند و مىگویند رابطهاى بیناین دونیست زیرا جهانبینى و هستها از دلائلمنطقى و تجربى سرچشمه مىگیرد در حالى که«بایدها» و «نبایدها» یکسلسله فرمانها و دستورها است، از یک نکته مهم غفلت کردهاند، و آن اینکه: فرمانها و «بایدها» هنگامى حکیمانه است که رابطهاى با«هستها» داشتهباشد، وگرنه امور اعتبارى بىمحتوا و غیرقابل قبولى خواهد بود.
در اینجا مثالهاى روشنى داریم که این مطلب را کاملا باز مىکند: هنگامى که اسلام مىگوید: «شراب نخورید!» و یا قوانین بینالمللى مىگوید: «مواد مخدر ممنوع است!» اینها فرمانهاى الهى یا مردمى است که بىشک از یک سلسله هستها سرچشمه گرفته; زیرا، واقعیت عینى چنین است که شراب و مواد مخدر تاثیر بسیار مخربى در روح و جسم انسان دارد به گونهاى که هیچ بخشى از آن، از شر این مواد ویرانگر در امان نیست; این واقعیت، سبب آن باید یا نباید مىشود.
این که مىگوئیم احکام الهى از مصالح و مفاسد سرچشمه مىگیرد، درست اشاره به همین رابطه است، و این که مىگوئیم «کلما حکم به العقل حکم به الشرع; هر کارى را عقل حکم به خوبى یا بدى آن کند، شرع نیز مطابق آن فرمان مىدهد!» نیز اشاره به وجود رابطه تنگاتنگ میان واقعیتها و احکام (بایدها و نبایدها) مىباشد.
و این که در مجالس قانونگذارى در جوامع بشرى مىنشینند و پیامدهاى فردى و اجتماعى هر پدیدهاى را بررسى و بر اساس آن قانون وضع مىکنند نیز دقیقا در همین راستا است.
کوتاه سخن این که، محال استیک حکم حکیمانه بىارتباط با واقعیتهاى موجود در زندگى بشر باشد; در غیر این صورت، حکم و قانون نیستبلکه گزافهگوئى و خرافه و قلدرى است; و چون واقعیتیکى بیش نیست طبیعتا راه مستقیم و محکم و قانون صحیح هم بیش از یکى نمىتواند باشد و این مساله سبب مىشود که ما تمام تلاش و کوشش خود را براى پیدا کردن واقعیتها و احکام و قوانین نشات گرفته از آن به کار گیریم.
از آنچه در بالا گفته شد رابطه دیدگاههاى کلى در مجموعه هستى و آفرینش انسان، با مسائل اخلاقى روشن مىشود و منشا پیدایش مکتبهاى مختلف اخلاقى نیز همین است.
اکنون با توجه به مطالب فوق به سراغ مکاتب اخلاقى مىرویم:
1- اخلاق در مکتب خداپرستان
از این دیدگاه، آفریننده همه آثار خداست. ما از سوى او هستیم و به سوى او باز مىگردیم و هدف آفرینش تکامل انسان در جنبههاى معنوى است و پیشرفتهاى مادى تا آنجا که راه را براى وصول به تکامل معنوى هموار مىسازد نیز هدف معنوى محسوب مىشود.
تکامل معنوى را مىشود بدینسان معنى کرد: «قرب به خداوند و پیمودن راهى که انسان را به صفات کمال او نزدیک مىسازد».
بنابراین معیار، اخلاق از این دیدگاه تمام صفات افعالى است که انسان را براى پیمودن این راه آماده مىسازد و نظام ارزشگذارى در این مکتب نیز بر محور ارزشهاى والاى انسانى و کمال معنوى و قرب به خداست.
2- اخلاق مادیگرى
مىدانیم مادیها شعبى دارند که یک شعبه معروف آن مادیگرى کمونیستى است. از دیدگاه این مکتب که همه چیز را از دریچه ماده مىنگرد و به خدا و مسائل معنوى، ایمان ندارد، و اصالت را براى اقتصاد قائل است و براى تاریخ نیز ماهیت مادى و اقتصادى قائل مىباشد، هر چیز که جامعه را به سوى اقتصاد کمونیستى سوق دهد اخلاق است، و یا به تعبیر خودشان «آنچه انقلاب کمونیسم را تسریع کند، اخلاق محسوب مىشود.» مثلا این که راست گفتن یا دروغ گفتن کدام اخلاقى و یا غیر اخلاقى استبا توجه به تاثیر آنها در انقلاب ارزیابى مىشود، اگر دروغ به انقلاب سرعتببخشد، یک امر اخلاقى است و اگر راست تاثیر منفى بگذارد یک امر غیر اخلاقى محسوب مىشود!
شاخههاى دیگر مادیگرى نیز هر کدام طبق مسلک خود اخلاق را تفسیر مىکنند; آنها که اصل را بر لذت و کام گرفتن از لذائذ مادى نهادهاند چیزى به نام اخلاق قبول ندارند و یا به تعبیر دیگر، اخلاق را در صفات و افعالى مىدانند که راه را براى وصول به لذت هموار سازد.
و آنها که اصل را بر منافع شخصى و فردى نهادهاند و حتى جامعه بشرى را تا آن اندازه محترم مىشمرند که در مسیر منافع شخصى آنها باشد (همانگونه که در مکتبهاى سرمایه دارى غرب دیده مىشود) اخلاق را به امورى تفسیر مىکنند که آنها را به منافع مادى و شخصى آنها برساند و همه چیز را در پاى آن قربانى مىکنند!
3- اخلاق از دیدگاه فلاسفه عقلى
آن گروه از فلاسفه که اصالت را براى عقل قائلند و مىگویند غایت فلسفه این است که در وجود انسان یک عالم عقلى بسازد همانند عالم عینى خارجى (صیروة الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینى)، در مباحث اخلاقى - اخلاق را به صفات و اعمالى تفسیر مىکنند که به انسان کمک کند تا عقل بر وجود او حاکم باشد نه طبایع حیوانى و خواستههاى نفسانى.
4 - اخلاق در مکتب غیرگرایان!
گروه دیگر از فلاسفه که بیشتر به جامعه مىاندیشند و اصالت را براى جمع قائلند نه افراد، فعل اخلاقى را به افعالى تفسیر مىکنند که هدف غیر باشد; بنابراین، هر کارى که نتیجهاش تنها به خود انسان برگردد غیر اخلاقى است و کارهائى که هدفش دیگران باشد اخلاقى است.
5 - اخلاق از دیدگاه وجدان گرایان
گروهى از فلاسفه که اصالت را براى وجدان قائلند نه عقل، که مىتوان از آنها به «وجدانگرا» تعبیر کرد و گاه به طرفداران «حسن و قبح عقلى» که در واقع منظور از آن عقل عملى است نه عقل نظرى، آنها مسائل اخلاقى را یک سلسله امور وجدانى مىدانند نه عقلانى که انسان بدون نیاز به منطق و استدلال آنها را درک مىکند; مثلا، انسان عدالت را خوب مىشمرد و ظلم را بد، ایثار و فداکارى و شجاعت را خوب مىداند و خودپرستى و تجاوزگرى و بخل را بد مىبیند بى آنکه نیازى به استدلال عقلانى و تاثیر آنها در فرد و جامعه داشته باشد.
بنابراین، باید وجداناخلاقى را زندهکرد و آنچه را موجبتضعیف وجدان مىشوداز میان برداشت; سپس وجدان قاضى خوبى براى تشخیص اخلاق خوب از بد خواهدبود.
طرفداران «حسن و قبح عقلى» گر چه دم از عقل مىزنند ولى پیداست که منظور آنها عقل وجدانى است و نه عقل استدلالى، آنها مىگویند حسن احسان و قبح ظلم که دو فعل اخلاقى مىباشد بدون هیچ گونه نیاز به دلیل و برهان براى انسان سلیمالنفس آشکار است، و به این ترتیب اصالت را براى وجدان قائلند.
ولى بسیارى از آنها انکار نمىکنند که وجدان ممکن است درباره بعضى از امور ساکتباشد و ادراکى نداشته باشد، در اینجا باید دستبه دامن شریعت و وحى شد تا امور اخلاقى را از غیر اخلاقى جدا سازد; بعلاوه اگر نسبتبه آنچه عقل حاکم است تاییدى از سوى شرع باشد انسان با اطمینان بیشترى در راه آن گام مىنهد.
نتیجه:
با توجه به اشاراتى که به مهمترین مکاتب اخلاقى در این فصل آمد، امتیازات مکتب اخلاقى اسلام کاملا روشن است: «اساس این مکتب اخلاقى، ایمان به خداوندى است که کمال مطلق و مطلق کمال است و فرمان او بر تمام جهان هستى جارى و سارى است و کمال انسانها در این است که پرتوى از صفات جمال و جلال او در خود منعکس کنند و به ذات پاکش نزدیک و نزدیکتر شوند.»
ولى این به آن معنا نیست که صفات اخلاقى در بهبودى حال جامعه بشرى و نجات انسانها از چنگال بدبختیها بىاثر است; بلکه در یک جهانبینى صحیح اسلامى عالم هستى یک واحد بهم پیوسته است، واجبالوجود قطب این دایره و ماسواى خدا همه به او وابسته و پیوسته و در عین حال با هم منسجم و در ارتباطند. بنابراین، هر چیزى که سبب صلاح حال فرد باشد سبب صلاح حال جامعه، و هر چیز که در صلاح جامعه مؤثر باشد در صلاح فرد نیز مؤثر است.
به تعبیر دیگر، ارزشهاى اخلاقى تاثیر دوگانه دارد، هم فرد را مىسازد، هم جامعه را. و آنها که تصور مىکنند همیشه مسائل اخلاقى چیزى است که هدف در آن غیر باشد نه خویشتن، در اشتباه بزرگى هستند زیرا مصلحت این دو در واقع از هم جدا نیست و جدائى این دو از یکدیگر تنها در مقاطع محدود و کوتاه مدت است. شرح این سخن را قبلا داشتیم و در مناسبتهاى دیگر خواهد آمد.
نکتهها
1- اخلاق و نسبیت
آیا اخلاق خوب و بد و رذائل و فضائل جنبه مطلق دارد; یعنى، مثلا شجاعت و فداکارى و تسلط بر نفس در هر زمان و هر مکان بدون استثنا خوب است، یا خوبى و بدى این صفات نسبى است، در پارهاى از جوامع و بعضى از زمانها و مکانها خوب در حالى که در جامعه یا زمان و مکان دیگر، بد است؟
آنها که اخلاق را نسبى مىدانند دو گروهند:
گروه اول کسانى هستند که نسبیت را در تمام هستى قائل هستند; هنگامى که وجود و عدم نسبى باشد، اخلاق مشمول نسبیتخواهد بود.
گروه دوم کسانى هستند که کارى به رابطه مسائل مربوط به وجود و اخلاق ندارند، بلکه معتقدند معیار شناخت اخلاق خوب و بد، پذیرش و عدم پذیرش جامعه است. بنابراین، ممکن است صفتى مانند شجاعت در جامعهاى مقبول و در جامعه و زمان و مکان دیگرى غیر مقبول باشد، در آن جامعهاى که مقبول است جزو فضائل اخلاقى محسوب مىشود و در جامعهاى که غیر مقبول است جز و رذائل اخلاقى است.
این گروه، حسن و قبح افعال اخلاقى را نیز تابعى از شاخص قبول و رد جامعه مىشمرند و اعتقادى به حسن و قبح ذاتى افعال ندارند.
همانگونه که در بحث گذشته گفتیم، مسائل اخلاقى بستگى به معیارهاى سنجش زائیده از جهانبینىها دارد; آنها که اصل و اساس را، جامعه - آن هم در شکل مادىاش - مىبینند، چارهاى جز قبول نسبیت در اخلاق ندارند; زیرا جامعه بشرى دائما در تغییر و تحول است و شکل مادى آن پیوسته دگرگون مىشود; بنابراین، چه جاى تعجب که این گروه مرجع تشخیص اخلاق خوب و بد را افکار عمومى جامعه و قبول و رد آن بدانند.
نتیجه چنین تفکرى ناگفته پیداست; زیرا سبب مىشود که اصول اخلاقى به جاى این که پیشرو جوامع بشرى و اصلاح کننده مفاسد آنها باشد، دنباله رو و هماهنگ با هر وضع و شرائطى گردد.
از نظر این گروه کشتن دختران و زنده به گور کردن آنها در جامعه جاهلیت عرب، یک امر اخلاقى بوده چرا که جامعه آن روز آن را پذیرفته بود، همچنین غارتگرى که از افتخارات عرب جاهلى بود و پسران را به خاطر این گرامى مىداشتند که وقتى بزرگ شدند سلاح به دست مىگیرند و در صفوف غارتگران فعالیت مىکنند نیز یک امر اخلاقى محسوب مىشود و البته همجنسگرائى در جوامعى که غرق این بدبختیها هستند از نظر آنها اعمال اخلاقى محسوب مىشود!
عواقب مرگبار و خطراتى که این گونه مکتبها براى جوامع بشرى به وجود مىآورد بر هیچ عاقلى پوشیده نیست.
ولى در اسلام که معیار اخلاقى و ارزش فضائل و رذائل از سوى خدا تعیین مىشود و ذات پاک او ثابت ولایتغیر است، ارزشهاى اخلاقى ثابت ولایتغیر خواهد بود و افراد و جوامع انسانى باید از آن الگو بگیرند و تابع آن باشند نه اینکه اخلاق تابع خواست آنها باشد!
خداپرستان حتى فطرت انسانى و وجدان اخلاقى را اگر آلوده نگردد ثابت مىدانند; و آن را پرتوى از فروغ ذات پروردگار مىشمرند و به همین دلیل اخلاقیات متکى بر وجدان، یا به تعبیر دیگر، حسن و قبح عقلى (منظور عقل عملى است نه عقل نظرى) را نیز ثابت مىشمرند.
اسلام نسبى بودن اخلاق را نفى مىکند
در آیات متعددى از قرآن مجید، خوب و بد یا «خبیث و طیب» را بطور مطلق مطرح کرده و وضع جوامع بشرى را در این امر بىاثر مىشمرد; در آیه100 سوره مائده.
مىخوانیم: «قل لایستوى الخبیث والطیب ولو اعجبک کثرة الخبیث; بگو (هیچ گاه) ناپاک و پاک مساوى نیستند هر چند فزونى ناپاکها تو را به شگفتى اندازد!»
و در آیه157 سوره اعراف در توصیفى از پیامبراکرم صلى الله علیه و آله مىخوانیم: «ویحل لهم الطیبات ویحرم علیهم الخبائث; پیامبر، طیبات را براى آنها حلال و خبائث را حرام مىکند.»
در آیه243 سوره بقره مىفرماید: «ان الله لذو فضل على الناس ولکن اکثر الناس لایشکرون; خداوند نسبتبه بندگان خود احسان مىکند ولى اکثر مردم شکر او را به جا نمىآورند!»
در آیه103 سوره یوسف مىفرماید: «وما اکثر الناس ولو حرصتبمؤمنین; و بیشتر مردم هر چند اصرار داشته باشى ایمان نمىآورند!»
در این آیات ایمان و پاکیزگى و شکر به عنوان یک ارزش محسوب شده هر چند اکثریت مردم با آن مخالف باشند; و بىایمانى و ناپاکى و کفران، یک ضد ارزش به حساب آمده هر چند از سوى اکثریت پذیرفته شود.
امیرمؤمنان على علیه السلام نیز کرارا در خطبههاى «نهج البلاغه» بر این معنى تاکید کرده است که پذیرش و عدم پذیرش خو یا عملى از سوى اکثریت هرگز معیار فضیلت و رذیلت و حسن و قبح و ارزش و ضد ارزش نیست.
در یک جا مىفرماید: «ایها الناس لاتستوحشوا فى طریق الهدى لقلة اهله فان الناس قد اجتمعوا على مائدة شبعها قصیر وجوعها طویل; اى مردم! در طریق هدایت از کمى نفرات وحشت نکنید; زیرا مردم گرد سفرهاى جمع شدهاند که سیرى آن کوتاه و گرسنگىاش طولانى است!» (1)
و در جاى دیگر مىفرماید: «حق وباطل، ولکل اهل; فلئن امر الباطل لقدیما فعل، ولئن قل الحق فلربما ولعل; حق و باطلى داریم، و براى هر کدام طرفدارانى است; اگر باطل حکومت کند، جاى تعجب نیست، از دیر زمانى چنین بوده; و اگر پیروان حق کم باشند، چه بسا افزوده گردند (و پیروز شوند)!» (2)
اینها همه نسبیت در مسائل اخلاقى را نفى مىکند و پذیرش یا عدم پذیرش از سوى اکثریت جامعه را معیار ارزشهاى اخلاقى و اعمال نیک نمىشمرد.
در قرآن و روایات معصومین(ع) شواهد فراوانى بر این مساله است که اگر گردآورى شود، کتاب مستقلى را تشکیل مىدهد.
سؤال
در اینجا سؤالى مطرح است و آن اینکه: در تعلیمات شریعتهاى آسمانى - بویژه اسلام - نیز نسبیت احیانا پذیرفته شده است; در مثل، اسلام دروغ را یک ضد ارزش و عمل غیر اخلاقى مىشمرد در حالى که دروغ براى اصلاح میان مردم یا در مقام مشورت، ارزش و عمل اخلاقى محسوب مىشود; و مانند این مساله در تعلیمات اسلامى کم نیست، و این نوعى پذیرش نسبیت در اخلاق و حسن و قبح است.
پاسخ
این سؤال مهمى است، و لى پاسخ زندهاى دارد و آن اینکه نسبى بودن اخلاق یا حسن و قبح مطلبى است، و وجود استثناها در مباحث مختلف، مطلبى دیگر.
به تعبیر دیگر، در بحث نسبیت هیچ اصل ثابتى وجود ندارد، دروغ نه خوب است و نه بد، همچنین احسان و ظلم، نیکى و بدى آنها هنگامى روشن مىشود که از سوى اکثریت جامعه به عنوان یک ارزش پذیرفته یا نفى شود.
ولى در اسلام و تعلیمات آسمانى، دروغ یا ظلم و ستم و نیز بخل و کینه و حسد ضدارزش است; خواه از سوى اکثریت مردم ارزش محسوب شود یا نه; و بعکس، احسان و عدالت و راستى و امانت ارزشهاى والائى هستند خواه از سوى جامعهاى پذیرفته شوند یا نه.
این یک اصل ثابت است ولى مانعى ندارد که در گوشه و کنار آن گاهى استثنائى وجود داشته باشد. اصل همانگونه که از نامش پیدا است اساس و ریشه چیزى را تشکیل مىدهد و استثنائات به منزله بعضى از شاخ و برگهاى اضافى است; بنابراین، هرگز نباید وجود پارهاى از استثنائات را که در هر قاعده کلى یافت مىشود دلیل بر نسبیت گرفت; و اگر به تفاوت این دو بخوبى توجه کنیم جلو بسیارى از اشتباهات گرفته خواهد شد.
این نکته نیز در خور توجه است که گاه مىشود موضوعات با گذشت زمان دگرگون مىگردد و احکام که تابع موضوعات است نیز عوض مىشود; این مطلب را هرگز نباید دلیل بر مساله نسبیت گرفت.
توضیح اینکه: هر حکم، موضوعى مخصوص به خود دارد; مثلا، شکافتن بدن دیگرى و ایراد جرح بر آن یک جنایت است، و قابل قصاص و تعقیب، ولى گاه این موضوع عوض مىشود، چاقو به دست جراحى مىافتد که براى نجات جان بیمار، شکم او را پاره مىکند، تا غده خطرناکى را در بیاورد، یا قلب او را مىشکافد تا دریچه و رگهاى قلب را اصلاح کند، در اینجا موضوع عوض مىشود و دیگر جنایت نیست. و طبیب جراح شکافنده قلب و شکم، در خور ستایش و جایزه است.
هیچ کس نباید این گونه دگرگونى احکام را که به خاطر دگرگونى موضوعات پیدا مىشود، دلیل بر نسبیتبگیرد. نسبیت آن است که موضوع بدون دگرگونى ماهوى و موضوعى، سبتبه اشخاص یا زمانهاى متفاوت احکام متفاوتى پیدا کند.
احکام شرع نیز همینگونه است، شراب حرام و نجس است، اما ممکن استبا گذشت چند روزى و یا با اضافه مادهاى به آن، تبدیل به سرکه پاک و حلال گردد. هیچ کس نمىتواند اینها را به حساب نسبیتبگذارد. نسبیت آن است که شراب را مثلا در جوامعى که علاقه به شراب دارند حلال بدانیم و در جوامعى که علاقه ندارند حرام بدانیم بى اینکه تغییر در اهیتشراب ایجاد شود.
در مسائل اخلاقى نیز گاه به موضوعاتى برخورد مىکنیم که در یک شکل فضیلت است و با دگرگونى تبدیل به رذیلت مىشود; نترسیدن در حد اعتدال شجاعت است و فضیلت، ولى اگر از حد بگذرد، تهور و بىباکى و رذیلت است. و همچنین در موارد مشابه آن. یا اینکه دروغ درآنجا که معمولا منشا مفاسد و تضعیف اعتماد عمومى است، حرام و رذیله است; و آنجا که به منظور اصلاح ذات البین باشد، حلال و فضیلت است.
ممکن است کسانى نام این دگرگونى موضوعات را نسبیتبگذارند، نزاعى با آنها در مساله نامگذارى نداریم، و چنین نزاعى را نزاع لفظى مىشمریم زیرا این گونه موارد از قبیل تغییر موضوع و ماهیت چیزى است، و اگر منظور بعضى از طرفداران نسبیت این باشد، مشکلى نیست; مشکل آن است که شاخص فضیلت و رذیلت و حسن و قبح اخلاقى را پسندیدن اکثریت جامعه بدانیم.
از مجموع آنچه گفته شد نتیجه مىگیریم که مساله نسبیت در اخلاق از دیدگاه اسلام و قرآن و منطق عقل مردود است و در واقع طرح مساله نسبیت در مباحث اخلاقى مساوى با نفى اخلاق است، چرا که طبق نظریه نسبیت اخلاقى، هر رذیلهاى در جامعه فراگیر شود فضیلت است; و هر بیمارى اخلاقى فراگیر، صحت و سلامت محسوب مىشود و اخلاق به جاى اینکه وسیلهاى براى سالمسازى اجتماع گردد، عاملى براى توسعه فساد خواهد شد.
2- تاثیر متقابل «اخلاق» و «رفتار»
رابطه اخلاق و عمل، و تاثیر اخلاق در عمل، چیزى نیست که بر کسى مخفى باشد چرا که اعمال ما معمولا از صفات درونى ما سرچشمه مىگیرد، شخصى که بخل یا حسد یا تکبر در درون قلب او لانه کرده و روح و فکر او را به رنگ خود در آورده است، طبیعى است که اعمالش به همان رنگ باشد; حسود همیشه اعمالش نشان مىدهد که این خوى زشت، همچون جرقه آتشى در جان او شعلهور است و او را آرام نمىگذارد و همچنین افراد متکبر، راه رفتن، سخن گفتن، نشست و برخاست آنها همه رنگ تکبر دارند، و این حکم در تمام صفات اخلاقى خوب و بد جارى و سارى است.
به همین دلیل ، بعضى از محققان این گونه اعمال را اعمال اخلاقى مىدانند; یعنى، اعمالى که صرفا ناشى از اخلاق نیک و بد است، در مقابل اعمالى که گاه از انسان سر مىزند، و مثلا تحت تاثیر امر به معروف و نهى از منکر و ارشاد و اندرز صورت گرفته، بى آنکه ریشه اخلاقى داشته باشد، البته این گونه اعمال نسبتبه اعمال اخلاقى کمتر است.
و از اینجا مىتوان نتیجه گرفت که براى اصلاح جامعه، و اصلاح اعمال مردم باید به اصلاح ریشههاى اخلاقى عمل پرداخت، چرا که غالب اعمال متکى به ریشههاى اخلاقى است.
به همین دلیل، بیشترین کوششهاى انبیاى الهى و مصلحان جوامع اسلامى، مصروف این امر شده است که با تربیت صحیح، فضائل اخلاقى را در فرد فرد جامعه پرورش دهند و رذائل را به حد اقل برسانند تا اعمال که تراوش صفات اخلاقى است اصلاح گردد. تعبیر به تزکیه در آیات متعدد از قرآن مجید نیز اشاره به همین معنى است، این از یک سو.
از سوى دیگر، تکرار یک عمل نیز مىتواند تاثیرى در شکلگیرى اخلاق بگذارد، زیرا هر عملى انسان انجام مىدهد، خواهناخواه اثرى در روح او مىگذارد و تکرار آن، آن اثر را پررنگتر مىکند و تدریجا تبدیل به عادت مىشود، و باز تکرار بیشتر سبب مىگردد که از مرحله عادت بگذرد و به «حالت» و «ملکه» تبدیل شود، و یک ویژگى اخلاقى در انسان به وجود آورد.
بنابراین، عمل و اخلاق در یکدیگر تاثیر متقابل دارند و هر کدام مىتواند به نوبه خود سبب پیدایش دیگرى شود.
این مساله در آیات قرآن مجید و روایات اسلامى، بازتاب گستردهاى دارد، از جمله:
1- در آیه14 سوره «مطففین» بعد از اشاره به صفات زشت گروهى از دوزخیان مىفرماید:
«کلا بل ران على قلوبهم ماکانوا یکسبون; چنین نیست که آنها خیال مىکنند، بلکه اعمالشان چون زنگارى بر دلهایشان نشسته است.»
این تعبیر بخوبى نشان مىدهد که اعمال سوء، همچون زنگار تیره بر قلب مىنشیند، و نور و صفاى فطرى آن را مىگیرد، و درون انسان را تاریک مىسازد، و به شکل خود در مىآورد.
2- در آیه81 سوره بقره مىخوانیم: «بلى من کسب سیئة واحاطتبه خطیئته فاولئک اصحاب النار هم فیها خالدون; آرى کسانى که تحصیل گناه کنند و آثار گناه سراسر وجودشان را احاطه نماید آنها اهل آتشند و جاودانه در آن خواهند بود!»
منظور از احاطه گناه (خطیئه) بر تمام وجود انسان، آن است که آثارش در درون روحاو چنان متراکم گردد، که روح را تاریک و به رنگ گناه در آورد، و در این هنگام پند و موعظه و ارشاد معمولا اثر نخواهد داشت; گوئى ماهیت انسان عوض مىشود، و صفات اخلاقى و حتى اعتقادات او بر اثر تکرار گناه دگرگون مىگردد.
همانگونه که در آیه7 سوره بقره درباره گروهى از کفار لجوج و متعصب مىخوانیم: «ختم الله على قلوبهم وعلى سمعهم وعلى ابصارهم غشاوة ولهم عذاب عظیم; خدا بر دلها و گوشهاى آنها مهر نهاده، و بر چشمهاى آنها پرده افکنده شده است، و براى آنها عذاب بزرگى است.»
روشن است که خداوند، نسبتبه هیچ کس، عداوت و کینهاى ندارد. که بر دل و گوش او مهر نهد و بر چشم او پرده بیفکند، این در واقع آثار اعمال آنها است، که به صورت حجابها و پردهها در مىآید و حواس او را مىپوشاند، و از درک حقیقتباز مىدارد (و نسبت دادن این امور به خداوند به خاطر آن است که هر سبب و مسببى در عالم هر چه دارد از ناحیه ذات پاک اوست که مسببالاسباب است).
در آیه10 سوره «روم»، از این هم فراتر مىرود و مىفرماید: اعمال سوء، عقیده انسان را نیز دگرگون مىسازد و تباه مىکند، چنان که مىخوانیم: «ثم کان عاقبة الذین اسآؤا السواى ان کذبوا بآیات الله وکانوا بها یستهزؤن; سرانجام کسانى که اعمال بد مرتکب شدند به جایى رسید که آیات خدا را تکذیب کردند و آن را به سخریه گرفتند.»
این تعبیر نشان مىدهد که انجام کارهاى زشت و ارتکاب گناه هر گاه ادامه پیدا کند در اعماق جان انسان، نفوذ خواهد کرد; نه تنها اخلاق بلکه عقائد را نیز زیر و رو مىکند.
حتى در جاى دیگر از قرآن مىخوانیم که تکرار گناه و اعمال سوء، حس تشخیص انسان را نیز عوض مىکند; خوب در نظرش بد و بد در نظرش خوب جلوهگر مىشود; آیه103 و 104 سوره کهف در این رابطه چنین مىگوید: «قل هل ننبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فىالحیوة الدنیا وهم یحسبون انهم یحسنون صنعا; بگو آیا به شما خبر دهم که زیانکارترین شما از مردم چه کسانى هستند؟ آنها که تلاششان در زندگى دنیا گم شده (و تمام سرمایههاى الهى خود را از دست دادهاند) با این حال گمان مىکنند کار نیک انجام مىدهند.»
3- در جاى دیگر پیدایش صفت نفاق را نتیجه دروغگویى مکرر و خلف وعده الهى مىشمرد، مىفرماید: «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى یوم یلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه وبما کانوا یکذبون; عمل آنها نفاق را در دلهایشان تا روزى که خدا را ملاقات کنند مستقر ساخت، این (پیدایش خوى نفاق ریشهدار) به خاطر آن است که از پیمان الهى تخلف جستند، و کرارا دروغ گفتند.» (سوره توبه، آیه77)
توجه داشته باشید که «یکذبون» فعل مضارع است و دلالتبر استمرار دارد، و بیانگر تاثیر این عمل سوء، یعنى دروغ، در پیدایش روح نفاق است; زیرا مىدانیم دروغ گفتن آن هم در چهره انسان راستگو چیزى جز دوگانگى ظاهر و باطن نیست و نفاق درونى مبدل شدن این التبه یک ملکه است.
تاثیر متقابل اخلاق و عمل در احادیث اسلامى
این حقیقت که اعمال نیک و بد در روح انسان اثر مىگذارد، و به آن شکل مىدهد، و خوهاى نیک و بد را مستحکم مىکند، بازتاب گستردهاى در احادیث اسلامى نیز دارد، که به عنوان نمونه سه حدیث زیر قابل دقت فراوان است:
1- در حدیثى از امام صادق علیه السلام مىخوانیم: «کان ابى یقول ما من شىء افسد للقلب من خطیئة، ان القلب لیواقع الخطیئة فما تزال به حتى تغلب علیه فیصیر اعلاه اسفله; پدرم (امام باقر علیه السلام ) مىفرمود: چیزى بدتر از گناه قلب را فاسد نمىکند، گناه قلب را تحت تاثیر خود قرار مىدهد و تدریجا در آن اثر مىکند تا بر آن غالب گردد; در این هنگام قلب وارونه مىشود، و بالاى آن پایین قرار مىگیرد.» (3)
البته این حدیثبیشتر ناظر به دگرگون شدن افکار بر اثر گناه است، ولى در مجموع، تاثیر گناه را در تغییر روح انسان منعکس مىکند.
2- در حدیث دیگرى از امام صادق علیه السلام آمده است:
«اذا اذنب الرجل خرج فى قلبه نکتة سوداء فان تاب انمحت وان زاد زادت، حتى تغلب على قلبه، فلایفل-ح بعدها ابدا; هنگامى که انسان گناه مىکند، نقطه سیاهى در قلب او پیدا مىشود; اگر توبه کند، آن نقطه سیاه محو مىشود، و اگر بر گناه بیفزاید زیادتر مىشود تا تمام قلب او را فراگیرد و بعد از آن هرگز روى رستگارى نخواهد دید!» (4)
به همین دلیل، در احادیث اسلامى، نسبتبه اصرار بر گناه، هشدار داده شده حتى اصرار بر گناهان کوچک، جزء گناهان کبیره ذکر شده است. (5)
در حدیث معروف امام على بن موسى الرضا علیه السلام که در جواب تقاضاى مامون براى بیان جامعى درباره حلال و حرام و فرائض و سنن، آمده از جمله مسائلى که بر آن تکیه شده است، اصرار بر گناهان صغیره است که آن را در ردیف گناهان کبیره ذکر فرمودهاست. (6)
3- در حدیثى که در کتاب «خصال» از رسولخدا صلى الله علیه و آله نقل شده چنین مىخوانیم: «اربع خصال یمتن القلب: الذنب على الذنب...; چهار عمل است که قلب را مىمیراند: گناه بعد از گناه ...» (7)
شبیه همین معنى در تفسیر «الدر المنثور» نیز آمده است. (8)
این تعبیرات بخوبى نشان مىدهد که تکرار یک عمل در قلب و جان انسان بطور قطع اثر مىگذارد و سرچشمه تشکیل صفات رذیله و زشتخواهد شد; و به همین دلیل دستور داده شده است که هرگاه لغزش و گناهى از مؤمنى سر زند، هر چه زودتر آن را با آب توبه بشوید، و آثار منفى آن را از قلب بزداید تا به صورت یک «حالت» و «ملکه» و صفت زشت درونى در نیاید; مخصوصا دستور داده شده است که با احادیث روشنى بخش پیشوایان معصوم: این گونه زنگارها را از دل بزدایند; چنان که در حدیثى از پیامبراکرم صلى الله علیه و آله مىخوانیم: «ان القلوب لترین کما یرین السیف وجلائه الحدیث; دلهاى آدمیان زنگار مىگیرد همانگونه که شمشیر زنگار مىگیرد و صیقل آن حدیث است.» (9)
3- اخلاق فردى و اجتماعى
مساله مهم دیگرى که ذکر آن در اینجا لازم به نظر مىرسد این است که: آیا مسائل اخلاقى در رابطه به انسانهاى دیگر شکل مىگیرد بطورى که اگر یک انسان تنهاى تنها زندگى کند، اخلاق براى او مفهوم نخواهد داشت؟ یا اینکه پارهاى از مفاهیم اخلاقى درباره یک انسان تنهاى تنها نیز صادق است، هر چند قسمت اعظم مسائل اخلاقى در رابطه انسانهاى دیگر پیدا مىشود، و از این نظر مىتوانیم اخلاق را به دو بخش تقسیم کنیم؟
در پاسخ این سؤال توجه شما را به بحثى که در کتاب «زندگى در پرتو اخلاق» آمده و عینا آن را در زیر مىآوریم، جلب مىکنیم:
«بعضى معتقدند تمام اصول اخلاقى بازگشتبه مناسبات خاص اجتماعى انسان با دیگران مىکند، بطورى که اگر اجتماعى اصلا وجود نمىداشت و هر انسان کاملا جدا از دیگران مىزیست، و هر فردى بىخبر از وجود دیگرى زندگى مىکرد، اخلاق اصلا مفهومى نداشت!
«زیرا غبطه، حسد، و تواضع، و تکبر، و حسن ظن، و عدالت، و جور، و عفت، و سخاوت، و امثال اینها همه از مسائلى است که فقط و فقط در اجتماع و برخورد انسان با دیگران، مفهوم دارد; بنابراین، انسان منهاى اجتماع، با انسان منهاى اخلاق، همراه خواهد بود.
«ولى به عقیده ما در عین اینکه باید اعتراف کرد که بسیارى از فضائل و رذائل اخلاقى با زندگى اجتماعى انسان بستگى دارد، چنان نیست که این مساله عمومیت داشته باشد، زیرا بسیارى از مسائل اخلاقى هستند که فقط جنبه فردى دارند، و در مورد یک انسان تنها نیز کاملا صادق است; مثلا، صبر و جزع بر مسائل، شجاعت و ترس در برابر پیشامدها، استقامت و تنبلى در راه رسیدن یک فرد به هدف خود، غفلت و توجه نسبتبه آفریدگار جهان، شکر و کفران در برابر نعمتهاى بىپایان او و امثال این امور که علماى اخلاق در کتب اخلاقى از آن بحث نمودهاند و جزء فضائل یا رذائل اخلاقى شمردهاند مىتواند جنبه فردى داشته باشد، و درباره یک فرد که زندگى کاملا جدا از اجتماع دارد نیز صدق کند، از اینجا تقسیم اخلاق به اخلاق فردى و اخلاق اجتماعى روشن مىگردد، ولى ناگفته پیدا است که اخلاق اجتماعى وزنه سنگینترى در علم اخلاق دارد و شخصیت انسان بیشتر بر محور آن دور مىزند، اگر چه اخلاق فردى نیز سهم قابل توجهى در مورد خود دارد.» (10)
شک نیست که این تقسیم دوگانه چیزى از ارزش مسائل اخلاقى نمىکاهد هر چند مىتواند تفاوت اهمیت مباحث اخلاقى را از نظر درجه بندى آشکار سازد; بنابراین، صرف وقت در این که کدامیک از خلق و خوهاى اخلاقى فقط جنبه فردى دارد، و کدامیک جنبه اجتماعى، چندان مفید به نظر نمىرسد; و ما همین اشاره کلى را که در بالا آوردیم براى این بحث کافى مىدانیم.
البته نمىتوان انکار کرد که اخلاق فردى نیز تاثیر غیر مستقیم بر مسائل اجتماعى دارد. (دقت کنید)
پىنوشتها:
1- نهج البلاغه، خطبه 201.
2- نهجالبلاغه خطبه16.
3- اصول کافى، ج 2، باب الذنوب، حدیث 1 ص 268.
4- همان مدرک، حدیث13، ص 271.
5- بحارالانوار، ج 10 ص359.
6- همان مدرک، ص366.
7- خصال، جلد، 1، ص 252.
8- الدر المنثور، ج6، ص326.
9- تفسیر نور الثقلین، جلد 5، ص 531، حدیث23.
10- زندگى در پرتو اخلاق، ص29 تا 31.
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.