سرگذشت حضرت عزیر(ع)
 تاریخ نگارش : بیست و چهارم مهر 1390
سرگذشت حضرت عزیر(ع)
حاجیه تقی زاده فانید
عُزَیر در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصّى است.
 کلید واژه : عزیر
 ناشر : منابع: | | [1] بعضى این داستان را مربوط به خضر - علیه السلام - و بعضى مربوط به «اِرْمیا» مى‏دانند. | | [2] اقتباس از یک روایت مفصّل به نقل از امام باقر - علیه السلام -؛ روضة الکافى، ص 123؛ دلائل الامامه طبرى، ص 107 و 108. | | [3] بقره، 259. | | [4] اقتباس از مجمع البیان، ج 1 و 2، ص 370. | | [5] توبه، 30. | | [6] بحار، ج 14، ص 374. | | [7] همان، ص 378.
یکى از پیامبران حضرت عزیر - علیه السلام - است که نام مبارکش یک بار در قرآن آمده، آن جا که در آیه 30 سوره توبه مى‏خوانیم:

«وَ قالَتِ الْیهُودُ عُزَیرٌ ابْنُ اللَّهِ؛ یهود گفتند: عُزَیر پسر خدا است.»

نیز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آیه 259 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روایات متعدّد، این شخص همان عُزَیر پیامبر بوده که خاطر نشان مى‏شود.

عُزَیر که نامش در لغت یهود «عُزراء» است در تاریخ یهود داراى موقعیت خاصّى است. یهودیان معتقدند که با بروز بخت النّصر پادشاه بابل، و کشتار وسیع او، وضع یهود در هم ریخت. او معبدهاى آنان را ویران کرد و توراتشان را سوزانید و مردانشان را به قتل رسانید و زنان و کودکانشان را اسیر کرد. سرانجام کوروش پادشاه ایران بابل را فتح کرد و روى کار آمد. عُزَیر - علیه السلام - نزد او آمد و براى یهود شفاعت کرد، کوروش موافقت کرد، آن گاه یهودیان به شهرهاى خود بازگشتند. در این هنگام عُزَیر طبق آن چه در خاطرش مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شایانى در بازسازى جمعیت یهود کرد. از این رو یهودیان براى او احترام شایان قایلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئین خود مى‏دانند.

همین موضوع باعث شد که گروهى از یهود او را «اِبنْ الله» (پسر خدا) خواندند.

امروز در میان یهود چنین عقیده‏اى وجود ندارد، ولى این مطلب (که در قرآن آمده) حاکى است که در عصر پیامبر اسلام - صلّى الله علیه و آله - گروهى از یهود بودند که چنین عقیده‏اى داشتند.

مرگ صد ساله عزیر

در قرآن داستان مرگ صد ساله عُزَیر، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در یک آیه (بقره - 259) آمده است،[1] که بسیار شگفت‏انگیز است. نظر شما را به شرح آن که در روایات آمده جلب مى‏کنیم:

پدر و مادر عُزَیر در منطقه بیت المقدس زندگى مى‏کردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام یکى را عُزَیر، و نام دیگرى را عَزْرَه گذاشتند. عُزَیر و عُزْرَه با هم بزرگ شدند تا به سنّ سى سالگى رسیدند، عزیر ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسرى از او به دنیا آمد.[2]

عُزیر - علیه السلام - در این ایام (که سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بیرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى کرد و سوار بر الاغ شد و اندکى انجیر و آب میوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گیرد.

عُزیر از پیامبران بنى اسرائیل بود و هم چنان به سفر خود ادامه داد تا به یک آبادى رسید. دید آن آبادى به شکل وحشتناکى در هم ریخته و ویران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسیده ساکنان آن به چشم مى‏خورد، هنگامى که این منظره وحشت زا را دید، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:

«أَنَّى یحْیى هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها؛ چگونه خداوند این مردگان را زنده مى‏کند؟»

او این سخن را از روى انکار نگفت، بلکه از روى تعجّب گفت.

او در این فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان درآمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشته‏اى از طرف خدا از او پرسید: چقدر در این بیابان خوابیده‏اى، او که خیال مى‏کرد، مقدار کمى در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:

«لَبِثْتُ یوْماً أَوْ بَعْضَ یوْمٍ؛ یک روز یا کمتر.»

فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در این جا بوده‏اى، اکنون به غذا و آشامیدنى خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول این مدت هیچ گونه آسیبى ندیده است، ولى براى این که بدانى یکصد سال از مرگت گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببین از هم متلاشى و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است. نگاه کن و ببین چگونه اجزاى پراکنده آن را جمع‏آورى کرده و زنده مى‏کنیم.

عُزَیر وقتى این منظره (زنده شدن الاغ) را دید گفت:

«أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلى کُلِّ شَى‏ءٍ قَدِیرٌ؛ مى‏دانم که خداوند بر هر چیزى توانا است.»[3]

یعنى اکنون آرامش خاطر یافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسّى به خود گرفت و قلبم سرشار از یقین شد.[4]

بازگشت عُزیر به خانه خود

عُزَیر سوار الاغ خود شد، و به سوى خانه‏اش حرکت کرد. در مسیر راه مى‏دید همه چیز عوض شده و تغییر کرده است. وقتى به زادگاه خود رسید، دید خانه‏ها و آدمها تغییر نموده‏اند. به اطراف دقّت کرد، تا مسیر خانه خود را یافت، تا نزدیک منزل خود آمد. در آن جا پیر زنى لاغر اندام و کمر خمیده و نابینا دید، از او پرسید: «آیا منزل عُزَیر همین است؟»

پیر زن گفت: آرى همین است، ولى به دنبال این سخن گریه کرد و گفت: ده‏ها سال است که عزیر مفقود شده و مردم او را فراموش کرده‏اند، چطور تو نام عُزَیر را به زبان آوردى؟

عُزیر گفت: من خودم عُزیر هستم، خداوند صد سال مرا از این دنیا برد و جزء مردگان نمود و اینک بار دیگر مرا زنده کرده است.

آن پیرزن که مادر عُزَیر بود، با شنیدن این سخن، پریشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: «صد سال است عزیر گم شده است، اگر تو عزیر هستى (عُزَیر مردى صالح و مستجاب الدّعوه بود) دعا کن تا من بینا گردم و ضعف پیرى از من برود.» عزیر دعا کرد، پیرزن بینا شده و سلامتى خود را باز یافت و با چشم تیز بین خود، پسرش را شناخت دست و پاى پسرش را بوسید. سپس او را نزد بنى اسرائیل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوه‏هاى عُزَیر خبر داد، آنها به دیدار عزیر شتافتند.

عُزیر با همان قیافه‏اى که رفته بود با همان قیافه (که نشان دهنده یک مرد سى ساله بود) بازگشت.

همه به دیدار او آمدند، با این که خودشان پیر و سالخورده شده بودند. یکى از پسران عزیر گفت: «پدرم نشانه‏اى در شانه‏اش داشت، و با این علامت شناخته مى‏شد.» بنى اسرائیل پیراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانه‏اش دیدند.

در عین حال براى این که اطمینانشان بیشتر گردد، بزرگ بنى اسرائیل به عزیر گفت: «ما شنیدیم هنگامى که بخت النصر بیت المقدّس را ویران کرد، تورات را سوزانید، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. یکى از آنها عُزَیر - علیه السلام - بود، اگر تو همان عزیر هستى، تورات را از حفظ بخوان.»

عزیر تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصدیق کردند و به او تبریک گفتند، و با او پیمان وفادارى به دین خدا بستند.

ولى به سوى کفر، اغوا شدند و گفتند: «عزیر پسر خدا است.»[5]

شخصى از حضرت على - علیه السلام - پرسید: «آیا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟» فرمود: او پسر عزیر است که از پدرش بزرگتر بود و در دنیا بیشتر عمر کرد.

راهب مسیحى از امام باقر - علیه السلام - پرسید: «آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنیا آمدند، و هر دو در یک ساعت مردند، ولى یکى از آنها صد و پنجاه سال عمر کرد، دیگرى پنجاه سال؟»[6]

امام باقر - علیه السلام - پاسخ داد: «آنها عُزَیر و عَزْرَه بودند که هر دو از یک مادر دو قلو به دنیا آمدند، در سى سالگى عُزَیر از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پیوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بیست سال دیگر با برادرش زیست و سپس با هم مردند، در نتیجه عزیر پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.»[7]
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
1) : جالب بود فقط اسمش را شنیده بودم هیچ اطلاعاتی نداشتم .ممنون
2) : سلام من درسوره مبارکه بقره آن رادیدم

3) : من داشتم سوره توبه را میخواندم ک این اسم را دیدم کنجکاوشدم و آن را پیدا کردم ..مچکرم
4) : با سلام خدمت مدیر سایت تدبر. این مقاله ای که در این جا گذاشتید خیلی بهم کمک کرد. مر30
5) : 5) چگونه بوده که همه چیر مسن شده بود یعنی در و دیوار شهر و مادر و الاغ و... ولی برادر عزیر هیچ سنی از و نگذشته بوده وقتی که عزیر رنده می شود و برمی گردد همان سی سال ثابت مانده و عزیر با برادرش بیست سال دیگر زندگی میکنند ؟
ابراهیمی (داور) : معجزه یعنی همین...
6) : در باره حضرت عزیر علیه السلام شنیده بودم اما با این تفصیل داستان مقبول نه!
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.