چون انسان کلیات حقایق دین را به فطرت خود در مىیابد، مثلا مىفهمد که خدایى هست، و آن هم یکى است، چون ممکن نیست واجب الوجود دو تا باشد، و مىداند که الوهیت و ربوبیت منحصر در او است و مساله نبوت و معاد و غیر آن را به و جدان خود درک مىکند، پس این کلیات ودائعى است که در فطرت هر انسانى سپرده شده، چیزى که هست انسان به خاطر اینکه به زندگى زمینى مىچسبد و به دنبال اشتغال به خواستههاى نفس از لذائذ و زخارف آن سرگرم مىشود، دیگر در دل خود جایى خالى براى غرائز فطرى خود نمىگذارد، در نتیجه آنچه را خدا در فطرت او ودیعه گذاشته فراموش مىکند، و اگر دوباره در قرآن این حقایق خاطر نشان مىشود، براى یادآورى نفس است تا بعد از فراموشى دوباره به یادش آید.
و معلوم است که این نسیان در حقیقت نسیان نیست، بلکه اعراض و روگردانى است، و گر نه کسى نداى و جدان را فراموش نمىکند، و اگر نام فراموشى بر آن اطلاق کردهاند به نوعى عنایت است، و مىخواستهاند بفهمانند از نظر بىاعتنایى به آن با فراموشى فرقى ندارد، و ناچار باید در دفع این فراموشى که پیروى هوى و فرورفتگى در مادیات به گردن انسانها گذاشته، دست به دامن چیزى شوند که آن علاقه به مادیات را از زمینه دلها ریشه کن نموده و دل را به سوى اقبال به حق براند، و آن چیز همانا خوف و نگرانى از عاقبت غفلت، و وبال افسار گسیختگى است، تا در نتیجه تذکر، جاى خود را در دلها باز کند، و صاحبش را در پیروى حق سود بخشد.
با بیانى که گذشت دلیل این که چرا «تذکره» را در این آیه مقید به قید «لِمَنْ یَخْشى» کرد معلوم شد، چون مراد از این قید، کسى است که طبعا نگرانى و ترس دارد، یعنى قلبش مستعد ظهور خشیت باشد، به طورى که اگر کلمه حق را شنید نگران بشود، و چون تذکر و تذکرهاى (قرآن) به او برسد در باطنش خشیتى پدید آید، و در نتیجه ایمان آورد، و با تقوى شود.
[ نظرات / امتیازها ]