أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِعادٍ إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ
ای رسول ما آیا ندیدی که خدای تو چه کرد بقوم عاد و اهل شهر ارم که صاحب قدرت و عظمت بودند چگونه به کیفر رسانید آنها را.
داستان قوم عاد بدین قرار است: طبرسی از وهب بن منیه روایت کرده کفت در عصر معاویه بن ابی سفیان علیه اللعنه و العذاب بود که عبدالله بن قلابه در صحرای عدن شتر خود را گم کرده و در طلب آن جستجو میکرد به شهری رسید که اطراف آن قلعه ای محکمی داشت نزدیک رفت به گمان آنکه از اهل آن خبر شتر خود را بگیرد وقتی نزدیکتر شد دو در بزرگ دید که مرصع به جواهرات و یاقوت سرخ و سفید است متوحش شد عاقبت در را گشود و در کمال ناباوری قصور و کاخ هایی را مشاهده کرد که نظیر آنرا ندیده بود/ هر یک از قصرها از زر سرخ مرصع به انواع جواهرات ساخته شده بود/ عبدالله میگوید مدهوش بماندم و عجیب در میان آن قصرها مشک و زعفران ریخته شده بود و بجای سنگ انواع جواهر از در و یاقوت و زبرجد بکار رفته بود و نهرهای آب از طلا و نقره ساخته بودند و بجای ریگ مروارید و یاقوت در قعر نهرها ریخته شده بود و هر چه گردش کردم کسی ندیدم با خود گفتم نظیر این شهر در دنیا نیست این همان بهشت موعودیست که خداوند وعده فرموده مقداری از مشک و عنبر و جواهرات که ریخته شده بود برداشتم و بیرون آمدم پس از بازگشت به شهر داستان خود را به بعضی از مردم حکایت کردم و مقداری از آن جواهرات را هم به بعضی فروختم خبر به معاویه رسید مرا احضار کرد و در خلوت از من سوال کرد و چنانکه دیده بودم را به او شرح دادم ولی باور نکرد و شخصی را فرستاد کعب الاخبار را حاضر کردند از او پرسیدند ای کعب در دنیا شهری هست که از زر و سیم و انواع جواهرات ساخته شده باشد؟
کعب الاخبار گفت بلی چنین شهری را شداد بن عاد بنا کرد و ذکر آنرا خداوند در قرآن بیان فرموده میفرماید:
إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتی لَمْ یُخْلَقْ مِثْلُها فِی الْبِلادِ
معاویه از کعب سوال کرد مگر عاد اولی قوم هود نبود گفت خیر قوم هود از فرزندان عاد اولی بود او دو پسر داشت یکی شدید و دیگری شداد چون عاد وفات کرد هر دو بجای پدر بر تخت پادشاهی نشستند شداد پادشاه روی زمین شد تمام پادشاهان جهان مطیع و فرمانبردار او بودند/ شداد حریص بود بخواندن کتابها و هر کجا نام بهشت و اوصاف آن بود شداد مسرور و خوشحال میشد تا آنکه آرزو کرد بهشتی در دنیا بنا کند/ یکصد مرد قهرمان تهیه نمود و در تحت فرمان هر قهرمانی هزار نفر استاد کار و کارگر قرار داد و به همه جهانبان نامه ها نوشت و خبر داد من میخواهم شهری به این کیفیت بنا کنم هر کس هر چه طلا و جواهرات دارد بیاورد و از اطراف و اکناف هر چه بود آوردند و در بهترین نقطه خوش آب و هوا شهری از طلا و نقره و جواهرات در نهایت زیبایی ساختند و سیصد سال در بنا آن مشغول بودند در آن وقت از عمر شداد نهصد سال میگذشت و چون بنا تمام شد روزی با تمام لشکر و اعیان مملکت به سمت شهر جدید حرکت کرد تا به آن بهشت برود و سکونت کند اما یکروز قبل از اینکه به آنجا برسند خدایتعالیبه صیحه آسمانی تمام آنها را هلاکت نمود و کسی از ایشان به آنجا نرسید و در این عصر مردی از مسلمانان که قدی کوتاه و موی سرخ و خالی بر ابرو و گردن دارد به طلب شترش در بیابان میرود و آن شهر را مشاهده میکند/ آنگاه متوجه عقب سر خود شد عبدالله را دید آنجا حاضر است گفت بخدا قسم همین شخص است...
[ نظرات / امتیازها ]