قٰالَ : أَنْظِرْنِی إِلىٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ ، قٰالَ : إِنَّکَ مِنَ اَلْمُنْظَرِینَ
شیطان گفت: خدایا مرا تا روزى که انسان ها برانگیخته شوند مهلت ده خداوند پاسخ داد: البتّه تو از مهلت گرفتگانى
ابلیس دشمن شماره یک آدمیان است امّا باید دانست که بر اساس آن روایت، شیطان واقعى همچون خون در رگهاى وجود آدمى جارى است که: «الشیطان یجرى من ابن آدم، مجرى الدم» غرض کار شیطان گمراه کردن انسان است، پس دقیق بنگر که چه کسى تو را از راه رسیدن به خدا باز مى دارد، که آن شیطان است قالبها تغییر مى کند، امّا همه به یک جا ختم مى گردد همچو ابلیسى که مى گفت: اى سلام رَبِّ اَنْظِرْنى اِلٰى یَوْمِ الْقِیٰام کاندرین زندان دنیا من خوشم تا که دشمن زادگان را مى کشم هر که او را قوت ایمانى بود وز براى زاد ره نانى بود مى ستانم گه به مکر و گه به ریو تا بر آرند از پشیمانى غریو گه به درویشى کنم تهدیدشان گه به زلف و خال بندم دیدشان قوت ایمانى در این زندان کم است وآنچه هست از قصد این سگ در خم است از نماز و صوم و صد بیچارگى قوت ذوق آید بر او یکبارگى اَسْتَعیٖذُ اللّٰه مِنْ شَیْطٰانِه قَدْ هَلَکْنٰا آه مِنْ طُغْیٰانِه یک سگ است و در هزاران مى رود هر که در وى رفت او آن مى شود
هر که سردت کرد میدان که در اوست دیو پنهان گشته اندر زیر پوست چون نیابد صورت آید در خیال تا کشاند آن خیالت در وبال از خیالات تو مى آید بلا چون خیالت فاسد آمد جا بجا گه خیال فرجه و گاهى دکان گه خیال علم و گاهى خان و مان گه خیال مَکْسَب و سوداگرى گه خیال تاجرى و داورى گه خیال نقره و فرزند و زن گه خیال بوالفضول و بوالحزن گه خیال کاله و گاهى قماش گه خیال مَفْرَش و گاهى فراش گه خیال آسیا و باغ و راغ گه خیال میغ و ماغ و لیغ و لاغ گه خیال آشتىّ و جنگها گه خیال نام ها و ننگ ها هین برون کن از سر این تخییل ها هین بروب از دل چنین تبدیل ها هان بگو لاٰ حَوْل ها اندر زمان از زبان تنها نه بل از عین جان کاغ، کاغ و نعرۀ زاغِ سیاه دایما باشد به دنیا عمر خواه همچو ابلیس از خداى پاکِ فرد تا قیامت عمرِ تن درخواست کرد گفت: أَنْظِرْنى إِلَى یَوْمِ الجَزا کاشکى گفتى که: تُبْنٰا، رَبَّنٰا عمرِ بى توبه، همه جان کندن است مرگِ حاضر غایب از حق بودن است عمر و مرگ این هر دو با حق خوش بود بى خدا، آبِ حیات آتش بود آن هم از تأثیر لعنت بود کاو در چنان حضرت همى شد عمر جُو از خدا غیرِ خدا را خواستن ظنِّ افزونى است و کُلّى کاستن خاصّه عمرى غرقِ در بیگانگى در حضور شیر، روبه شانگى عمرِ بیشم دِه، که تا پس تر روم مَهْلم افزون کن که تا کمتر شوم تا که لعنت را نشانه او بود بد، کسى باشد، که لعنت جو بود عمر خوش، در قربْ جان پروردن است عمرِ زاغ از بهرِ سرگین خوردن است عمر بیشم دِه که تا گُه مى خورم دایم اینم ده که بس بد گوهرم گر نه گُه خوارسْت آن گنده دهان گویدى کز خوى زاغم وا رَهان
[ نظرات / امتیازها ]