ندا ولیخانی
[ همه پیام ها ] پیام های ندا وليخاني (1 مورد)
  سوره بینة آیه 1 - دانستنی ها
نام محمد در قرآن 4بار،در نهج البلاغه27بار،در صحیفه سجادیه188بارآمده
نام مبارک الله در قرآن1772بار،در نهج البلاغه363 بار،در صحیفه سجادیه33 بار آمده
کلمه( الناس)در قرآن 177بار،در نهج البلاغه 156بار،در صحیفه سجادیه2 بار آمده
کلمه (الزیتون)فقط در قرآن 4بارآمده،
کلمه( یوم) در قرآن 248بار،در نهج البلاغه 58بار،در صحیفه سجادیه30 بار آمده
کلمه(صراط)در قرآن32 بار ،در صحیفه سجادیه1 بار آمده
کلمه(رب)در قرآن131بارآمده
[ همه نکته ها ] نکته های ندا وليخاني (1 مورد)
  سوره حجرات آیه 1 - حکایتها و لطیفه ها ، داستان اسلامی ، داستان گردن بند
موسوعة القصص / ترجمه: ابوعمر انصاری

ابن رجب حنبلی رحمه الله در ضمن طبقات حنابله شرح حال قاضی ابی بکر الأنصاری البزاز را اینگونه بیان می کند:
او گفت: در یکی از روزها که من در مکه مکرمه بودم گرسنگی شدیدی به من روی آورد و هرچه به دنبال غذا گشتم چیزی را برای خوردن نیافتم. در این اثنا ناگهان کیسه ای از ابریشم را که با نخی ابریشمی بسته شده بود را پیدا کردم.
آنرا برداشته و با خود به خانه بردم. زمانی که سر آن را باز کردم چشمانم به گردن بندی از مروارید افتاد که تابه حال مانند آنرا ندیده بودم.
گفت: سر آن را به حالت اول بستم و برای یافتن غذا از خانه بیرون رفتم.
در این حال پیرمردی را دیدم که صدا می زد و می گفت: هر کس کیسه ای را بیابد که نشانی اش چنین و چنان است 500 دینار طلا به او مژدگانی خواهم داد.
با خود گفتم که من اکنون انسان محتاجی هستم دینارها را می گیرم و کیسه را به او می دهم.
پیرمرد را صدا زدم و او را با خود به خانه بردم و نشانی های کیسه و مروارید و تعداد آنها را از او پرسیدم.
وقتی مطمئن شدم که خودش است آنرا بیرون آوردم و به او تحویل دادم.
پیرمرد هم 500 دیناری را که به عنوان مژدگانی تعیین کرده بود بیرون آورد تا به من بدهد.
به او گفتم :که من از تو پاداشی نمی خواهم پولها را برای خودت بردار .
پیرمرد گفت: حتما باید این دینارها را از من بگیری و خیلی اصرار کرد…
و من در حالی که بسیار محتاج بودم به او گفتم: قسم به خدایی که هیچ معبود برحقی جز او نیست من از کسی جز او پاداشی نمی خواهم.
و دینارها را قبول نکردم. او هم من را رها کرد و بعد از ایام حج به کشورش باز گشت.
اما من از مکه بیرون آمدم و سوار کشتی شدم .
در بین راه هوا طوفانی شد و کشتی شکست ، مردم غرق شدند و اموال نابود.
الله سبحانه و تعالی من را حفظ کرد.
و من به همراه تکه ی شکسته ای از کشتی در میان دریا به راست و چپ در حرکت بودم و نمی دانستم که به کجا خواهم رفت.
مدتی در میان دریا سرگردان بودم تا اینکه امواج من را به جزیره ای کشاندند که ساکنان آن همگی انسانهای بی سوادی بودند که خواندن و نوشتن نمی دانستند.
شیخ می گوید: من به مسجد رفتم و در آنجا شروع به قرائت قرآن نمودم.
اهل مسجد تا من را دیدند دور من جمع شدند و هیچ کس در جزیره نبود مگر اینکه می گفت: به من قرآن بیاموز.
من هم به آنها قرآن آموختم و از این طریق خیر زیادی نصیبم گشت .
سپس در مسجد مصحف پاره پاره ای را پیدا کردم . آنرا برداشتم تا بخوانم. زمانی که آنها من را در این حال دیدند، گفتند که آیا تو نوشتن بلدی؟
گفتم: بله
گفتند: که به ما نوشتن را یاد بده و من گفتم : اشکالی ندارد.
آنها نیز فرزندان خود را آوردند و من به آنها نوشتن را آموزش دادم و از این راه نیز خیر کثیری نصیبم شد.
مردم جزیره که به من علاقه مند شده بودند و دوست داشتند که با آنها بمانم ، گفتند: در بین ما دختر یتیمی است که مقداری ثروت نیز به همراه خود دارد و می خواهیم که او را به عقد تو دربیاوریم تا با ما دراین جزیره بمانی.
شیخ گفت: درابتدا قبول نکردم. ولی آنها آنقدر اصرار کردند که در جلوی خود هیچ راهی جز قبول این پیشنهاد نیافتم.
سپس خویشاوندانش دختر را آماده کرده و به نزد من آوردند تا او را ببینم. من همینکه به او نگاه کردم گردن بندش توجهم را به خودش جلب کرد…
درست شبیه همان گردن بندی که در مکه دیده بودم به گردن دختر بود!
خیلی تعجب کردم و چشمم به گردن بند دوخته شد…
خویشاوندان دختر گفتند: شیخ قلب دختر یتیم را شکستی! چرا به او نگاه نمی کنی و توجهت فقط به گردن بند است.
گفتم: این گردن بند داستانی دارد.
گفتند: داستانش چیست؟
داستان را برایشان تعریف کردم. فریاد کشیدند و با صدای بلند تهلیل، تکبیر و تسبح گفتند تا جایی که صدایشان کل جزیره را پر کرد.
گفتم: سبحان الله شما را چه شده؟
گفتند: آن پیرمردی که تو او را در مکه دیدی و گردن بند را از تو گرفت، پدر این دختر بود.
و از زمانی که از حج برگشت، پیوسته می گفت: به خدا قسم در روی زمین مسلمانی را مثل آن شخص که گردن بند را در مکه به من برگرداند ندیده ام.
خداوندا او را پیش من بیاور تا دخترم را به ازدواجش دربیاورم.
و پیرمرد فوت کرد و خداوند دعایش را اجابت نمود.
می گوید: مدتی را با او گذراندم ،‌ از بهترین زنان بود و خداوند از او دو فرزند به من ارزانی داشت.
سپس فوت کرد،‌ خدا رحمتش کند و آن گردن بند را برای من و فرزندانم به ارث گذاشت.
شیخ می گوید: سپس فرزندانم یکی پس از دیگری فوت کردند و گردن بند به من رسید و من آن را هزار و صد دینار فروختم.
شیخ بعدها می گفت: این بقایای پول همان گردن بند است.
خدا همگی را رحمت کند.
هر کس به خاطر خدا چیزی را ترک کند خداوند او را عوض می دهد.

[ همه تفسیر ها ] تفسیر های ندا وليخاني (2 مورد)
  سوره بلد آیه 3 - تفسیر نمونه
- و قسم به پدر و فرزندش (ابراهیم خلیل و اسماعیل ذبیح).
سپس می‏افزاید: «و قسم به پدر و فرزندش» (و والد و ما ولد).
در اینکه منظور از این «پدر» و «فرزند» کیست؟ تفسیرهای متعددی ذکر کرده‏اند:
نخست اینکه: منظور از «والد» ابراهیم خلیل و از «ولد» اسماعیل ذبیح است و با توجه به اینکه در آیه‏ی قبل به شهر «مکه» سوگند یاد شده و می‏دانیم ابراهیم و فرزندش بنیانگذار کعبه و شهر مکه بودند این تفسیر بسیار مناسب به نظر می‏رسد بخصوص اینکه عرب جاهلی نیز برای حضرت ابراهیم و فرزندش اهمیت فوق‏العاده‏ای قائل بود، و به آنها افتخار می‏کرد و بسیاری از آنها نسب خود را به آن دو می‏رساندند.
دیگر اینکه: منظور آدم و فرزندانش می‏باشد.
سوم اینکه: منظور آدم و پیامبرانی هستند که از دودمان او برخاسته‏اند.
و چهارم اینکه: منظور سوگند به هر پدر و فرزندی است، چرا که مسأله‏ی تولد و بقاء نسل انسانی در طول ادوار مختلف، از شگفت‏انگیزترین بدایع خلقت است، و خداوند مخصوصا به آن سوگند یاد کرده است.
جمع میان این چهار تفسیر نیز بعید نیست هرچند تفسیر اول از همه مناسبتر به نظر می‏رسد.
  سوره بلد آیه 2 - تفسیر نمونه
2- شهری که تو ساکن آن هستی!
«شهری که تو ساکن آن هستی» (و انت حل بهذا البلد).
گرچه در این آیات نام «مکه» صریحا نیامده است، ولی با توجه به مکی بودن سوره از یکسو، و اهمیت فوق‏العاده این شهر مقدس از سوی دیگر، پیدا است که منظور همان مکه است، و اجماع مفسران نیز بر همین است.
البته شرافت و عظمت سرزمین مکه ایجاب می‏کند خداوند به آن سوگند
یاد نماید، چرا که نخستین مرکز توحید و عبادت پروردگار در اینجا ساخته شده، و انبیای بزرگ گرد این خانه طواف کرده‏اند، ولی جمله‏ی «و انت حل بهذا البلد» مطلب تازه‏ای در بر دارد، می‏گوید این شهر به خاطر وجود پرفیض و پربرکت تو چنان عظمتی به خود گرفته که شایسته‏ی این سوگند شده است.
و حقیقت همین است که ارزش سرزمینها به ارزش انسانهای مقیم در آن است، مبادا کفار مکه تصور کنند اگر قرآن به این سرزمین قسم یاد می‏کند برای وطن آنها و یا کانون بتهایشان اهمیت قائل شده است، نه چنین نیست، تنها ارزش این شهر (گذشته از سوابق تاریخی خاص آن) به خاطر وجود ذیجود بنده‏ی خاص خدا محمد صلی اللَّه علیه و آله است.
ای کعبه را ز یمن قدوم تو صد شرف
وی مرده را از مقدم پاک تو صد صفا
بطحا ز نور طلعت تو یافته فروغ
یثرب ز خاک تو با رونق و نوا
در اینجا تفسیر دیگری نیز وجود دارد و آن اینکه «من به این شهر مقدس سوگند یاد نمی‏کنم در حالی که احترام تو را هتک کرده‏اند، و جان و مال و عرضت را حلال و مباح شمرده‏اند».
و این توبیخ و سرزنش شدیدی است نسبت به کفار قریش که آنها خود را خادمان، و حافظان حرم مکه می‏پنداشتند، و برای این سرزمین آنچنان احترامی قائل بودند که حتی اگر قاتل پدرشان در آنجا دیده می‏شد در امان بود، حتی می‏گویند کسانی که از پوست درختان مکه برمی‏گرفتند و به خود می‏بستند به خاطر آن در امان بودند. ولی با این حال چرا تمام این آداب و سنن در مورد پیغمبر اکرم صلی اللَّه علیه و آله زیر پا گذارده شد؟!
چرا هرگونه اذیت و آزار نسبت به او و یارانش روا می‏داشتند، و حتی خونشان را مباح می‏شمردند؟!
این تفسیر در حدیثی از امام صادق علیه‏السلام نیز نقل شده است.