در تفسیر بیضاوى (ج 3 ص 59) در ذیل آیه «الَّذِینَ عاهَدْتَ مِنْهُمْ ثُمَّ یَنْقُضُونَ عَهْدَهُمْ فِی کُلِّ مَرَّةٍ» گفته است: منظور یهودیان بنى قریظه است که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) با ایشان معاهده بست به اینکه دشمنانش را کمک نکنند، و آنان این معاهده را نقض کرده و مشرکین را با دادن اسلحه کمک کردند، و وقتى به ایشان اعتراض شد گفتند: ما این معاهده را فراموش کرده بودیم. و آن گاه چیزى نگذشت که باز در جنگ خندق مشرکین را یارى کردند و کعب بن اشرف از میان بنى قریظه به مکه رفت و با مشرکین معاهده بست.
علامه طباطبایی: این روایت از ابن عباس و مجاهد نقل شده و از سعید بن جبیر نیز روایت شده که گفته است: این آیه در باره شش طائفه از یهود نازل شده که یکى از آنان طایفه ابن تابوت است. و روشن شدن نقض عهدى که آیه شریفه به آن اشاره مىکند محتاج به این است که در وقایع و حوادثى که بعد از هجرت به مدینه در مدت هفت سال میان آن حضرت و یهودیان جریان یافت بطور اجمال سیر کرد:
باید دانست که طوایفى از یهود از دیر زمانى از سرزمینهاى خود به حجاز آمده و در آن اقامت گزیده بودند و در آنجا قلعهها و دژهایى ساخته و به تدریج افراد و اموالشان زیاد شده، و موقعیت مهمى به دست آورده بودند.- و ما در جلد اول این کتاب در ذیل آیه (وَ لَمَّا جاءَهُمْ کِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ کانُوا مِنْ قَبْلُ یَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذِینَ کَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا کَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْکافِرِینَ» (بقره/89) روایاتى در باره اینکه یهودیان در چه زمانى به حجاز هجرت کرده و چطور شد که اطراف مدینه را اشغال کردند، و اینکه مردم مدینه را بشارت مىدادند به آمدن رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) ایراد کردیم.
و بعد از آنکه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) به مدینه تشریف آورد و همین یهودیان را به اسلام دعوت کرد از پذیرفتن دعوتش سرباز زدند، ناگزیر رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) با ایشان که سه طایفه بودند بنام «بنى قینقاع»، «بنى النضیر» و «بنى قریظه» و در اطراف مدینه سکونت داشتند معاهده کرد و لیکن هر سه طایفه عهد خود را شکستند.
اما بنى قینقاع- این طایفه در جنگ بدر عهد خود را نقض کردند، و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) در نیمه شوال سال دوم هجرت بعد از بیست و چند روز از واقعه بدر بسوى آنان لشکر کشید و ایشان به قلعههاى خود پناهنده شدند، و هم چنان تا پانزده روز در محاصره بودند تا آنکه ناچار شدند به حکم آن حضرت تن در دهند، و او هر حکمى در باره جان و مال و زن و فرزند ایشان کرد بپذیرند. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) هم دستور داد تا همه را کتبسته حاضر کنند، و لیکن عبد اللَّه بن ابى بن سلول که هم سوگند آنان بود وساطت کرد، و در وساطتش اصرار ورزید و در نتیجه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) دستور داد تا مدینه و اطراف آن را تخلیه کنند، بنى قینقاع به حکم آن حضرت بیرون شده و با زن و فرزندان خود به سرزمین «اذرعات» شام کوچ کردند، و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) اموالشان را به عنوان غنیمت جنگى گرفت. و نفراتشان که همگى از شجاعترین دلاوران یهود بودند به ششصد نفر مىرسید.
و اما بنى النضیر- این طایفه نیز با آن حضرت خدعه کردند و آن جناب بعد از چند ماه که از جنگ بدر گذشت با عدهاى از یارانش به میان آنان رفت، و فرمود: باید او را در گرفتن خون بهاى یک و یا دو نفر از کلابىها که بدست عمرو بن امیه ضمرى کشته شده بودند یاریش کنند. گفتند: یاریت مىکنیم اى ابو القاسم اینجا باش تا حاجتت را برآریم. آن گاه با یکدیگر خلوت کرده و قرار گذاشتند که آن حضرت را به قتل برسانند، و براى این کار عمرو بن حجاش را انتخاب کردند، که او یک سنگ آسیاب برداشته و آن را از بلندى به سر آن حضرت بیندازد و او را خرد کند. سلام بن مشکم ایشان را ترساند و گفت: چنین کارى نکنید که به خدا سوگند او از آنچه تصمیم بگیرید آگاه است، علاوه بر اینکه این کار، شکستن عهدى است که میان ما و او استوار شده.
در این میان از آسمان وحى رسید و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) از آنچه بنى النضیر تصمیم گرفته بودند خبردار شده از آنجا برخاسته به سرعت به طرف مدینه رفت، اصحابش از دنبال به او رسیده و از سبب برخاستن و رهسپار شدنش بسوى مدینه پرسیدند، و آن حضرت جریان تصمیم بنى النضیر را برایشان گفت. آن گاه از مدینه براى آنها پیغام فرستاد که باید تا چند روز دیگر از سرزمین مدینه کوچ کنید و در آنجا سکونت نکنید، و من این چند روزه را به شما مهلت دادم اگر بعد از این چند روز کسى از شما را در آنجا ببینم گردنش را مىزنم. بنى النضیر بعد از این پیغام آماده خروج مىشدند که منافق معروف عبد اللَّه بن ابى براى آنان پیغام فرستاد که از خانه و زندگى خود کوچ نکنید که من خود دو هزار نفر شمشیرزن دارم همگى را به قلعههاى شما مىفرستم و تا پاى جان از شما دفاع مىکنند. علاوه بر این، بنى قریظه و هم سوگندتان از بنى غطفان نیز شما را یارى مىکنند، و با این وعدهها آنان را راضى کرد.
لذا رئیس آنها حى بن اخطب کسى نزد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) فرستاد و گفت: ما از دیار خود کوچ نمىکنیم تو نیز هر چه از دستت مىآید بکن. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) تکبیر گفت و اصحابش همه تکبیر گفتند. آن گاه على (علیه السّلام) را مامور کرد تا پرچم برافراشته و با اصحاب خیمه بیرون زده بنى النضیر را محاصره کنند، على (علیه السّلام) قلعههاى بنى النضیر را محاصره کرد، و عبد اللَّه بن ابى آنها را کمک نکرد، و همچنین بنى قریظه و هم سوگندانشان از غطفان بیارى ایشان نیامدند.
رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) دستور داده بود نخلستان بنى النضیر را قطع نموده و آتش بزنند، و این مطلب بنى النضیر را سخت مضطرب کرد ناچار پیغام دادند که نخلستان را قطع مکن و اگر آن را حق خودت مىدانى ضبط کن و ملک خودت قرار ده و اگر آن را ملک ما مىدانى براى ما بگذار. سپس بعد از چند روز اضافه کردند: اى محمد (صلّی الله علیه و آله) ما حاضریم از دیار خود کوچ کنیم بشرطى که تو اموال ما را بما بدهى. حضرت فرمود: نه، بلکه بیرون بروید و هر یک بقدر یک بار شتر از اموال خود ببرید. بنى النضیر قبول نکردند، و چند روز دیگر ماندند تا سرانجام راضى شده و همان پیشنهاد آن حضرت را درخواست نمودند. حضرت فرمود: نه، دیگر حق ندارید چیزى با خود بردارید و اگر ما با یکى از شما چیزى ببینیم او را خواهیم کشت، لذا بناچار بیرون رفته عدهاى از ایشان به فدک و وادى القرى رفتند و عدهاى دیگر به سرزمین شام کوچ کردند، و اموالشان ملک خدا و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) شد و چیزى از آن نصیب لشکر اسلام نشد. و این داستان در سوره حشر آمده. از جمله کیدهایى که بنى النضیر علیه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) کردند این بود که احزابى از قریش و غطفان و سایر قبایل را علیه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) برانگیختند.
و اما بنى قریظه- این قبیله در آغاز با اسلام در صلح و صفا بودند تا آنکه جنگ خندق روى داد، و حى بن اخطب سوار شده به مکه رفت و قریش را علیه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) تحریک کرد و طوائف عرب را برانگیخت، از آن جمله به میان بنى قریظه رفت، و مرتب افراد را وسوسه و تحریک کرده پافشارى مىنمود، و با رئیسشان کعب بن اسد در این باره صحبت کرد تا سرانجام آنها را راضى کرد که نقض عهد کرده و با پیغمبر بجنگند بشرطى که او نیز به یاریشان آمده و بقلعهشان درآید و با ایشان کشته شود. حى بن اخطب قبول کرد و به قلعه درآمد، بنى قریظه عهد خود را شکسته و با کمک احزابى که مدینه را محاصره کرده بودند براه افتادند، و شروع کردند به دشنام دادن رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) و شکاف دیگرى ایجاد کردن.
از آن سو بعد از آنکه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) از جنگ احزاب فارغ شد جبرئیل با وحیى از خدا نازل شد که در آن پیامبر مامور شده بود که بر بنى قریظه لشکر بکشد. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) لشکرى ترتیب داد. و پرچم لشکر به على (علیه السّلام) سپرد، و تا قلعههاى بنى قریظه براند و آنها را بیست و پنج روز محاصره کرد وقتى کار محاصره بر آنان سخت شد رئیسشان کعب بن اسد پیشنهاد کرد که یکى از سه کار را بکنند: یا اسلام آورده و دین محمد (صلّی الله علیه و آله) را بپذیریم، یا فرزندان خود را به دست خود کشته و شمشیرها را برداشته و از جان خود دست شسته و از قلعهها بیرون شویم و با لشکر اسلام مصاف شویم تا یا بر او دست یافته و یا تا آخرین نفر کشته شویم، و یا اینکه در روز شنبه که ایشان یعنى مسلمین از جنگ نکردن ما خاطر جمعند بر آنان حمله بریم.
و لیکن بنى قریظه حاضر نشدند هیچیک از این سه پیشنهاد را قبول کنند، بلکه به رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) پیغام فرستادند که ابا لبابة بن عبد المنذر را به سوى ما بفرست تا با او در کار خود مشورت کنیم، و این ابا لبابه همواره خیرخواه بنى قریظه بود، چون همسر و فرزند و اموالش در میان آنان بودند.
رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) ابا لبابه را به میان آنان فرستاد وقتى او را دیدند شروع کردند به گریه و گفتند: چه صلاح میدانى آیا ما به حکم محمد تن در دهیم.
ابا لبابه به زبان گفت: آرى، و لیکن با دست اشاره به گلویش کرد و فهماند که اگر بحکم او تن در دهید تمام افراد شما را خواهد کشت. ابو لبابه خودش بعدها گفته بود که به خدا سوگند قدم از قدم برنداشتم مگر آنکه فهمیدم به خدا و رسولش خیانت کردهام. خداى تعالى داستان او را به وسیله وحى به پیغمبرش خبر داد.
ابو لبابه از این کار پشیمان شد و یکسره به مسجد رفته خود را به یکى از ستونهاى مسجد بست و سوگند یاد کرد که خود را رها نکند تا آنکه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) او را باز کند و یا آنکه همانجا بمیرد. داستان توبه او را به رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) رساندند، حضرت فرمود: او را رها کنید تا خدا توبهاش را بپذیرد، و پس از مدتى خداوند توبهاش را پذیرفت و آیهاى در قبول توبهاش نازل کرد و رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) او را با دست خود از ستون مسجد باز کرد.
سپس بنى قریظه به حکم رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) تن در دادند، و چون با قبیله اوس رابطه دوستى داشتند اوسیان در باره ایشان نزد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) شفاعت کردند و کارشان به اینجا کشید که سعد بن معاذ اوسى در امرشان بهر چه خواست حکم کند، هم ایشان بدین معنا راضى شدند و هم رسول خدا (صلّی الله علیه و آله)، لذا رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) سعد بن معاذ را با اینکه مجروح بود حاضر کرد.
وقتى سعد بن معاذ در باره ایشان صحبت کرد حضرت فرمود: براى سعد موقعیتى پیش آمده که در راه خدا از ملامت هیچ ملامت کنندهاى نترسد. سعد حکم کرد به اینکه مردان بنى قریظه کشته شوند و زنان و فرزندانشان اسیر گشته و اموالشان مصادره شود. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) حکم سعد را در باره آنان اجراء کرد و تا آخرین نفرشان را که ششصد و یا هفتصد نفر و به قول بعضى بیشتر بودند گردن زد و جز عده کمى از ایشان که قبلا ایمان آورده بودند کسى نجات نیافت. تنها عمر بن سعدى جان به سلامت برد آنهم در قضیه شکستن عهد داخل نبود و وقتى اوضاع را دگرگون یافت پا بفرار گذاشت، و از زنان جز یک زن که سنگ آسیاب را بر سر خلاد بن سوید بن صامت کوفته و او را کشته بود و در نتیجه خودش هم اعدام شد بقیه اسیر شدند.
رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) بعد از آنکه از کار یهودیان بنى قریظه فراغ یافت هر چه یهودى در مدینه بود بیرون کرد و سپس به جانب خیبر لشکر کشید، چون یهودیان خیبر در مقام دشمنى برآمده و در تحریک احزاب و جمعآورى قبایل عرب علیه آن حضرت فعالیتها کرده بودند. رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) در اطراف قلعههاى خیبر بار بینداخت، و پس از چند روز ابو بکر را با عدهاى از یاران خود به جنگ ایشان فرستاد، و ابو بکر کارى صورت نداد و شکست خورد، روز دیگر عمر را با جمعى روانه کرد او نیز شکست خورد.
در این هنگام بود که فرمود: «من فردا پرچم جنگ را به دست مردى مىدهم که خدا و رسول را دوست مىدارد، و خدا و رسول نیز او را دوست مىدارند، به مردى مىدهم که حملههایش پى در پى است، سابقه فرار ندارد، و برنمىگردد تا آنکه خداوند این قلعهها را به دستش فتح کند» و چون فردا شد پرچم جنگ را به على (علیه السّلام) سپرد و او را بسوى پیکار با یهودیان روانه ساخت. على (علیه السّلام) برابر لشکر دشمن رفت و «مرحب» را که جنگجوى معروفى بود به قتل رسانیده و لشکر دشمن را شکست داد. لشکر کفار بدرون قلعه گریخته و در را بروى خود بستند، على (علیه السّلام) در قلعه را از جاى کند و خداوند قلعه خیبر را به دست او به روى لشکر اسلام گشود، و این واقعه بعد از داستان صلح حدیبیه در محرم سال هفتم هجرت اتفاق افتاد.
آن گاه رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) یهودیانى را که باقى مانده بودند نیز از مدینه و از اطراف آن بیرون کرد، و هر قبیلهاى را که بیرون مىکرد، قبلا از در خیرخواهى مىفرمود اموالشان را بفروشند و بهاى آنها را دریافت نموده (سبک بار روانه شوند) این بود خلاصه داستان یهود با رسول خدا (صلّی الله علیه و آله).
[ نظرات / امتیازها ]