● معنای کلمه «قصّ»
راغب در مفردات (مفردات راغب، ماده «قصص») مىگوید: کلمه «قص» به معناى دنباله جاى پا را گرفتن و رفتن است، و جمله «قصصت اثره» به معناى «رد پاى او را دنبال کردم» است و این کلمه به معناى خود اثر هم هست، مانند آیه «فَارْتَدَّا عَلى آثارِهِما قَصَصاً» و آیه «وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ» و «قصص» به معناى اخبار تتبع شده نیز آمده مانند آیه «لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ» و آیه «فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ» و جمله «قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ» و جمله «نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ».
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج11، ص: 102 |
قالب : لغوی |
موضوع اصلی : بدون موضوع |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● احسن القصص بودن داستان حضرت یوسف (علیه السّلام)
«أَحْسَنَ الْقَصَصِ» بهترین قصه و حدیث است، و چه بسا بعضى گفته باشند که کلمه مذکور مصدر و به معناى اقتصاص (قصهسرایى) است، و هر کدام باشد صحیح است، چه اگر به معناى اسم مصدر (خود داستان) باشد، داستان یوسف بهترین داستان است، زیرا اخلاص توحید او را حکایت نموده و ولایت خداى سبحان را نسبت به بندهاش مجسم مىسازد، که چگونه او را در راه محبت و سلوک راهش تربیت نموده، از حضیض ذلت به اوج عزت کشانید، و دست او را گرفته از ته چاه اسارت و طناب بردگى و رقیت و زندان عذاب و شکنجه به بالاى تخت سلطنت بیاورد. و اگر به معناى مصدر (قصهسرایى) باشد باز هم سرائیدن قصه یوسف به آن طریق که قرآن سروده بهترین سرائیدن است، زیرا با اینکه قصهاى عاشقانه است طورى بیان کرده که ممکن نیست کسى چنین داستانى را عفیفتر و پوشیدهتر از آن بسراید.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج11، ص: 102 |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : داستان حضرت یوسف (علیهالسلام) |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● داستان یوسف در قرآن
یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکم و عزت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مىورزند. آن گاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودى خدا تو را برمىگزیند، و از تاویل احادیث به تو مىآموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مىکند، آن چنان که بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام کرد.
این رؤیا همواره در نظر یوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مىزد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیدهاى که داشت واله و شیداى پروردگار بود، و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مىساخت.
یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بىنهایت دوست مىداشت، و حتى یک ساعت از او جدا نمىشد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مىآمد و حسد ایشان را برمىانگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و در باره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مىگفت باید او را کشت، یکى مىگفت باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آن گاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاههاى سر راه آب مىکشند او را یافته و با خود ببرند.
بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند، که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوههاى صحرایى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مىکنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مىترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار، تا در آخر راضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.
آن گاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریهکنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است، و این پیراهن به خونآلوده اوست.
یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست، بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مىگیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مىکنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.
یعقوب همواره براى یوسف اشک مىریخت و بهیچ چیز دلش تسلى نمىیافت، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.
فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مىآید، تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف، خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست، و آن گاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.
کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بىمثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مىکرد.
یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مىگذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بىمانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت، بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد، بعکس همان نقشهاى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.
یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش، زندگى مىکرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه، و قلبش رو به صفا مىگذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنى ما فوق عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.
در همین موقع بود که همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، بناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت «هَیْتَ لَکَ» یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت «مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»، زلیخا او را تعقیب کرده هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند، تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.
در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به اینکه نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد، در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.
بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مىیافت، تا آنکه جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت.
همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه که مىخواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مىخواست تا سر و صدا و اراجیفى که در باره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجههاش را لکهدار ساخته خاموش شود.
یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مىفشارد و شراب مىسازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مىکند و مرغها از آن نان مىخورند، و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید.
یوسف (علیه السّلام) رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیالهگردانى دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته مرغها از سرش مىخورند، و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسىنشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مىبینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مىشوند، و هفت سنبله سبز و سنبلههاى دیگر خشکیده، هان اى کرسىنشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مىدانید.
گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خوابهاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانهاش ساخت.
وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مىکنید در سنبلهاش مىگذارید، مگر مقدار اندکى که مىخورید، آن گاه هفت سال دیگر بعد از آن مىآید که آنچه اندوختهاید مىخورید مگر اندکى از آنچه انبار کردهاید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مىرسد که از قحطى نجات یافته از میوهها و غلات بهرهمند مىگردید.
شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمىآیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.
شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و در باره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمتها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در اینجا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنهها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است. پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظیم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى، زیرا به دقیقترین وجهى آزمایش، و به بهترین وجهى خالص گشتهاى.
یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین- یعنى سرزمین مصر- بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و مىتوانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مىکند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مىشود، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مىکند، تا آنکه سالهاى قحطى فرا مىرسد، و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مىکند و بدین وسیله از مخمصهشان مىرهاند.
در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مىرسد و بر اریکه سلطنت تکیه مىزند. پس مىتوان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمىرسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مىشد، آرى با اینکه زنان مصر مىخواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و لیکن خدا غیر این را خواست.
در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مىشناسد، ولى ایشان او را بهیچ وجه نمىشناسند، یوسف از وضع ایشان مىپرسد، در جواب مىگویند: ما فرزندان یعقوبیم، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مىدهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آن گاه (براى اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آن گاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجینهایشان بگذارند، تا وقتى برمىگردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مىکند، در همین بین خرجینها را باز مىکنند تا طعام را جابجا کنند، مىبینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مىرسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار مىورزند، او هم امتناع مىکند، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مىدهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه مىکنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آن گاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مىکنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مىشوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مىکند و مىگوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواستهام تو را حبس کنم، بلکه نقشهاى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مىخواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مىبینى ناراحت بشوى.
و چون بار ایشان را مىبندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مىگذارد، آن گاه جارزنى جار مىزند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمىگردند و به نزد ایشان مىآیند، که مگر چه گم کردهاید؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مىدهیم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامدهایم تا فساد برانگیزیم، و ما دزد نبودهایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است، که برده و مملوک صاحب مال مىشود، ما سارق را اینطور کیفر مىکنیم.
پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجینهاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند، آن گاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمىدانید که پدرتان از شما پیمان گرفته، مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از اینجا تکان نمىخورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چارهاى معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.
یعقوب (علیه السّلام) وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مىگیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند، در اینجا روى از فرزندان برتافته، نالهاى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مىبرد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمىدارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفتهام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مىکنم، و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمىدانید، آن گاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.
چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن، و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده، و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده، با بضاعتى اندک آمدهایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن، و کیل ما را تمام بده، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفتهاى ترحم فرما، که خدا تصدق دهندگان را دوست مىدارد. اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران، و وعده اینکه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد:
هیچ مىدانید آن روزها که غرق در جهل بودید؟ با یوسف و برادرش چه کردید (برادران تکانى خورده) گفتند. آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم، و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمىسازد.
گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاکارانى بودیم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مىکند و هر که را بخواهد ذلیل مىسازد، و سرانجام نیک، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت:
امروز به خرده حسابها نمىپردازیم، خداوند شما را بیامرزد، آن گاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانوادههاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.
برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مىشنوم، اگر به سستى رأى نسبتم ندهید، فرزندانى که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.
و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، و عجب اینجاست که خداوند بعین همان چیزى که بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان، دیدگانش را شفا داد، آن گاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمىدانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا کار بودیم، یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مىکنم که او غفور و رحیم است.
آن گاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت، و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آن گاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.
یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد، آن گاه به شکرانه خدا پرداخت، که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.
دودمان یعقوب هم چنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مىداشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت مىکرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤمن آمده است.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج11، ص: 349- 356 |
قالب : تاریخی |
موضوع اصلی : داستان حضرت یوسف (علیهالسلام) |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● داستان یوسف در تورات
توراتى که فعلا در دست است (تورات در اصحاح 35 از سفر تکوین مىگوید: «لیئه» و «راحیل» دو زن یعقوب بودند که هر دو دختران «لابان ارا»، بودند و راحیل که مادر یوسف بود در موقع وضع حمل بنیامین درگذشت) در باره یوسف (علیه السّلام) مىگوید: فرزندان یعقوب دوازده تن بودند که «رأوبین» پسر بزرگتر یعقوب و «شمعون» و «لاوى» و «یهودا» و «یساکر» و «زنولون» از یک همسرش به نام «لیئة» به دنیا آمدند، و یوسف و بنیامین، از همسر دیگرش «راحیل»، و «دان» و «نفتالى» از «بلهه» کنیز راحیل، و «جاد» و «اشیر» از «زلفه» کنیز لیئة به دنیا آمدند. اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در «فدان أرام» از وى متولد شدند.
تورات مىگوید (تورات، اصحاح 37 از سفر تکوین): یوسف در سن هفده سالگى بود که با برادرانش گوسفند مىچرانید و در خانه بچههاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مىکرد و تهمتهاى نارواى ایشان را به پدر، گزارش نمىداد و اما اسرائیل (یعقوب) یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست مىداشت، چون او فرزند دوران پیریش بود، لذا براى خصوص او پیراهنى رنگارنگ تهیه کرد، وقتى برادران دیدند، چون نمىتوانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش دوست مىدارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدى که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتى کنند.
یوسف وقتى خوابى دید و خواب خود را براى برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت: گوش بدهید این خوابى که من دیدهام بشنوید، اینک در میان کشتزار دستهها را مىبستیم، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد، و دستههاى شما در اطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند برادران گفتند نکند تو روزى بر ما مسلط شوى و یا حاکم بر ما گردى، آتش خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد.
بار دیگر خواب دیگرى دید، و براى برادران اینچنین تعریف کرد که: من بار دیگر خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند، این خواب را براى پدر نیز تعریف کرد، پدر به او پرخاش کرد و گفت: این خواب چیست که دیدهاى، آیا من و مادرت و یازده برادرانت مىآییم براى تو به خاک مىافتیم؟ سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضیه را بخاطر سپرد.
مدتى گذشت تا اینکه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به «شکیم» رفتند، اسرائیل به یوسف گفت: برادرانت رفتهاند به شکیم یا نه؟ گفت آرى رفتهاند، گفت پس نزدیک بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم، یوسف گفت اینک حاضرم، گفت: برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه، خبرشان را برایم بیاور، او را از دره «حبرون» فرستاد و یوسف به شکیم آمد، در بین راه مردى به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است، از او پرسید در جستجوى چه هستى؟ گفت: برادرانم، آیا مىدانى کجا گوسفند مىچرانند؟ مرد گفت: اینجا بودند رفتند، و من شنیدم که با یکدیگر مىگفتند: برویم «دوثان»، یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آنجا یافت.
وقتى از دور او را دیدند هنوز به ایشان نرسیده، ایشان در باره از بین بردنش با هم گفتگو کردند، یکى گفت: این همان صاحب خوابها است که مىآید، بیایید به قتلش برسانیم، و در یکى از این چاهها بیفکنیم، آن گاه مىگوییم حیوانى زشت و وحشى او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه مىشود؟ «رأوبین» این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهى که در این صحراست بیندازید و دستى هم (براى زدنش) بسوى او دراز نکنید، منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند.
و لذا وقتى یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود، آن گاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانى از اسماعیلیان از طرف «جلعاد» مىآید، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مىروند، تا در آنجا بار بیندازند، یهودا به برادران گفت: براى ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را بخونش نیالاییم، زیرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است، برادران این پیشنهاد را پذیرفتند.
در این بین مردمى از اهل مدین به عزم تجارت مىگذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند، اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند، سپس رأوبین به بالاى چاه آمد (تا از یوسف خبرى بگیرد) دید اثرى از یوسف در چاه نیست جامه خود را در تن دریده بسوى برادران بازگشت و گفت: این بچه پیدایش نیست، کجا بسراغش بروم؟.
برادران، پیراهن یوسف را برداشته بز نرى کشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما این پیراهن را یافتهایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه؟ او هم تحقیق کرد و گفت: پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانى وحشى و درنده او را دریده و خورده است، آن گاه جامه خود را در تن دریده و پلاسى در بر کرد و روزهاى بسیارى بر فرزند خود بگریست، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه مىدهم.
تورات مىگوید (تورات، اصحاح 39 از سفر تکوین): یوسف را به مصر بردند در آنجا فوطیفار خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات مىیافت، و او در منزل آقاى مصریش به زندگى پرداخت.
و چون رب با او بود، هر کارى که او مىکرد خداوند در مشیتش راست مىآورد و کارش را با ثمر مىکرد، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگزاران او نعمتى آمد، در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى که او را موکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانهاش را پر برکت نمود، و این برکت پروردگار شامل همه ما یملکش- چه در خانه و چه در صحراى او- شده، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و بهیچ کارى کار نداشت، تنها غذا مىخورد و پى کار خود مىرفت.
تورات بعد از ذکر این امور مىگوید: یوسف جوانى زیبا و نیکو منظر بود، همسر سیدش چشم طمع به او دوخت، و در آخر گفت: باید با من بخوابى. یوسف امتناع ورزید و بدو گفت:
آقاى من (آن قدر مرا امین خود دانسته که) با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده، و او الآن در خانه نیست و چیزى را جز تو از من دریغ نداشته، چون تو ناموس اویى، با این حال من با چنین شر بزرگى چه کنم آیا خداى را گناه کنم؟ این ماجرا همه روزه ادامه داشت، او اصرار مىورزید که وى در کنارش بخوابد و با او بیامیزد، و این انکار مىورزید.
آن گاه مىگوید: در همین اوقات بود که روزى یوسف وارد اتاق شد تا کار خود را انجام دهد، و اتفاقا کسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش جامه او را گرفت در حالى که مىگفت باید با من بخوابى، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خود گریخت.
همسر آقایش وقتى دید او گریخت: اهل خانه را صدا زد که مىبینید شوهر مرا که این مرد عبرانى را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازى کند، آمده تا در کنار من بخوابد، و با صداى بلند مىگفت، همین که من صداى خود را بفریاد بلند کردم او جامهاش را در دست من گذاشت و گریخت، آن گاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانى به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند؟ همین حالا که فریادم را بلند کردم جامهاش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت.
همسر زن وقتى کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانى که اسیران ملک در آنجا بودند زندانى نمود و یوسف هم چنان در زندان بماند.
و لیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتى قرار داد، بهمین جهت رئیس زندان امور تمامى زندانیان را به دست یوسف سپرد، هر چه مىکردند با نظر یوسف مىکردند، و در حقیقت خود یوسف مىکرد، و رئیس زندان هیچ مداخلهاى نمىنمود، چون رب با او بود و هر چه او مىکرد رب به ثمرش مىرساند.
تورات (تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین) سپس داستان دو رفیق زندانى یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح مىدهد که خلاصهاش این است که. یکى از آن دو، رئیس ساقیان فرعون، و دیگرى رئیس نانواها بود، که به جرم گناهى در زندان شهربانى، نزد یوسف زندانى شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب مىگیرد، دیگرى در خواب دید مرغان از نانى که بالاى سر دارد مىخورند. هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول مىشود، و در باره رؤیاى دومى گفت که به دار آویخته گشته مرغان از گوشتش مىخورند، آن گاه به ساقى گفت: مرا نزد فرعون یادآورى و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم، اما شیطان این معنا را از یاد ساقى برد.
سپس مىگوید: بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید، و دید که سنبلههاى باریک سنبلههاى چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حکماى آن دیار را جمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند.
در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آنچه را که از تعبیر عجیب او دیده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست، یوسف گفت: هر دو خواب فرعون یکى است، خدا آنچه را که مىخواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبا در خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت که به دنبال آن دیدى نیز هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است.
این است تعبیر آنچه که فرعون مىگوید: خداوند براى فرعون هویدا کرده که چه باید بکند، هفت سال آینده سالهاى سیرى و فراوانى در تمامى سرزمینهاى مصر است، آن گاه هفت سال مىآید که سالهاى گرسنگى است، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مىکند، و این گرسنگى نیز هفت سال و از نظر شدت بىنظیر خواهد بود، و اما اینکه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید براى این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سریعا آن را پیش خواهد آورد.
حالا فرعون باید نیک بنگرد، مردى بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آرى فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله این سرزمین را در این هفت سال فراخى جمع نموده انبار کند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آن را محافظت نمایند، تا ذخیرهاى باشد براى مردم این سرزمین در سالهاى قحطى، تا این سرزمین از گرسنگى منقرض نگردد.
تورات (تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین) سپس مطالبى مىگوید که خلاصهاش این است: فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیرى که کرد تعجب نموده او را احترام کرد، و امارت و حکومت مملکت را در جمیع شؤون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامهاى از کتان نازک در تنش کرده طوقى از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصى خود سوارش نمود، و منادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد مىزدند: رکوع کنید (تعظیم) پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملکت را به بهترین وجهى اداره نمود.
و نیز مطلب دیگرى عنوان «2» مىکند که خلاصهاش این است که: وقتى دامنه قحطى به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامى خریدارى کنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نکرد، و با تندى و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید: از کجا آمدهاید؟ گفتند: از سرزمین کنعان آمدهایم تا طعامى بخریم، یوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمدهاید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگى مىکند، و ما دوازده برادر بودیم که یکى مفقود شده و یکى دیگر نزد پدر ما مانده، و ما بقى الآن در حضور توایم، و ما همه مردمى امین هستیم که نه شرى مىشناسیم و نه فسادى.
یوسف گفت: نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخیص دادهایم، و شما را رها نمىکنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آنچه ادعا مىکنید تصدیق نمائیم، فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آن گاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته در پیش روى ایشان کنده و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند. یوسف دستور داد تا خرجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خرجینش گذاشتند، فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند پدر از دادن بنیامین خوددارى کرد و گفت: شما مىخواهید فرزندان مرا نابود کنید، یوسف را نابود کردید، شمعون را نابود کردید، حالا نوبت بنیامین است؟ چنین چیزى ابدا نخواهد شد.
چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادرى کوچکتر از خود نزد پدر داریم؟ گفتند: آخر او از ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت: آیا پدرتان زنده است؟ آیا برادر دیگرى هم دارید؟
ما هم ناگزیر جواب دادیم، ما چه مىدانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکترى داریم او را از ما مطالبه مىکند؟
این کشمکش میان یعقوب و فرزندان هم چنان ادامه داشت تا آنکه یهودا به پدر میثاقى سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین کنعان نیز براى عزیز مصر برده و همیانهاى پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین کردند.
وقتى وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند و گفتند: پولهایشان را که دربار نخستین برگردانیده بودند باز پس آورده و هدیهاى هم که براى او آورده بودند تقدیم داشتند، وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آن گاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد، و از سلامتى پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد، سپس دستور غذا داد، سفرهاى براى خودش و سفرهاى دیگر براى برادران و سفرهاى هم براى کسانى که از مصریان حاضر بودند انداختند.
آن گاه به وکیل خود دستور داد تا خرجینهاى ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خرجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خرجین برادر کوچکترشان جاى دهند، وکیل یوسف نیز چنین کرد، وقتى صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغها بار کرده برگشتند.
همین که از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید و گفت: عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض طاس مولایم را که با آن آب مىآشامد و فال مىزند دزدیدید. فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال، ما همانها هستیم که وقتى بهاى گندم بار نخستین را در کنعان داخل خرجینهاى خود دیدیم دوباره برایتان آوردیم، آن وقت چطور ممکن است از خانه مولاى تو طلا و یا نقره بدزدیم؟ این ما و این بارهاى ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود.
وکیل یوسف بهمین معنا رضایت داد، به بازجویى خرجینها پرداخت، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجویى شد، البته او خرجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجویى کرد و در آخر خرجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد.
برادران وقتى دیدند که طاس سلطنتى از خرجین بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفتههاى خود را تکرار و با قیافههایى رقتآور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى که خوارى و شرمسارى از سر و رویشان مىبارید، یوسف گفت: حاشا که ما غیر آن کسى را که متاع خود را در بارش یافتهایم بازداشت کنیم، شما مىتوانید به سلامت به نزد پدر بازگردید.
یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت: به ما و پدر ما رحم کن، آن گاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که پدر از دادن او خوددارى مىکرد و بهیچ وجه حاضر نمىشد، تا آنکه من میثاقى محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمىتوانیم پدر را دیدار کنیم، پدر ما هم پیرى سالخورده است، اگر بشنود که بنیامین را نیاوردهایم در جا سکته مىکند، آن گاه پیشنهاد کرد که یکى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را که با فرزندش انس گرفته، پیر مردى که چندى قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنى.
تورات (تورات، اصحاح 45 از سفر تکوین) مىگوید: یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامى افراد را بیرون کنید و کسى نزد من نماند، وقتى جز برادران کسى نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.
یوسف به برادران گفت: نزدیک من بیایید، مجددا گفت: من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما براى آنچه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، آرى خدا مىخواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدینجا فرستاد، آرى دو سال تمام است که گرسنگى شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیرى کند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدینجا نفرستادهاید بلکه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام کشور مصر نمود.
اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین مىگوید که: به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین «جاسان» (جاسان، معرب گوشین عبرى، و یکى از آبادیهاى مصر بوده است) منزل گزین تا به من نزدیک باشى، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، و من مخارج زندگیت را در آنجا مىپردازم، چون پنج سال دیگر قحطى و گرسنگى در پیش داریم، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینک با چشمهاى خود مىبینید که این دهان من است که با شما صحبت مىکند، پس باین همه عظمت که در مصر دارم و همه آنچه را که دیدید به پدرم خبر مىدهید، و باید که عجله کنید، و پدرم را بدین سامان منتقل سازید، آن گاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سرداد، بنیامین هم در حالى که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد، یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد.
تورات مطلبى دیگر مىگوید که خلاصهاش این است که: یوسف براى برادران به بهترین وجهى تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد، که مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمین جاسان- از آبادىهاى مصر- رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسید که ایشان هم داشتند مىآمدند، با یکدیگر معانقه نموده گریهاى طولانى کردند، آن گاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بىنهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصلخیزترین نقاط، ملکى در اختیار ایشان گذاشت، و مادامى که قحطى بود یوسف مخارجشان را مىپرداخت، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگى کرد.
این بود آن مقدار از داستانى که تورات از یوسف نقل کرده، و در مقابلش قرآن کریم نیز آورده، و ما بیشتر فقرات تورات را خلاصه کردیم، مگر پارهاى از آن را که مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج11، ص: 356- 365 |
قالب : تاریخی |
موضوع اصلی : داستان حضرت یوسف (علیهالسلام) |
گوینده : علامه طباطبایی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● نقش داستان در زندگى انسانها- -
مرضيه علمدار .ب
نقش داستان در زندگى انسانها-
با توجه به این که قسمت بسیار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پیشین و داستانهاى گذشتگان بیان شده است، این سؤال براى بعضى پیش مىآید که چرا یک کتاب تربیتى و انسان ساز این همه تاریخ و داستان دارد؟
اما توجه به چند نکته علت حقیقى این موضوع را روشن مىسازد:
1- تاریخ آزمایشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را که انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسیم مىکند در صفحات تاریخ به صورت عینى باز مىیابد.
2- از این گذشته تاریخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن کودکى تا پیرى تحت تأثیر این جاذبه فوق العاده است.
دلیل این موضوع شاید آن باشد که انسان قبل از آن که، عقلى باشد حسى است و بیش از آنچه به مسائل فکرى مىاندیشد در مسائل حسى غوطهور است.
مسائل مختلف زندگى هر اندازه از میدان حس دور مىشوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مىگیرند سنگینتر و دیر هضمتر مىشوند.
و از این رو مىبینیم همیشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مىشود و گاهى ذکر یک مثال مناسب و به جا تأثیر استدلال را چندین برابر مىکند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند که تسلط بیشترى بر انتخاب بهترین مثالها دارند.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : تفسیر نمونه |
قالب : تفسیری |
موضوع اصلی : تفکر- اندیشه |
گوینده : مرضیه علمدار .ب |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● قرآن -
مهسا قنبري
منبع : یوسف قران |
قالب : لغوی |
موضوع اصلی : فصاحت |
گوینده : مهسا قنبری |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
● داستان -
سيدابراهيم غياث الحسيني
«قَصَص» هم به معناى داستان وهم به معناى نقل داستان است.
قصّه و داستان در تربیت انسان سهم بسزایى دارد. زیرا داستان، تجسّم عینى زندگى یک اُمت و تجربه عملى یک ملّت است. تاریخ آئینهى ملّتهاست و هر چه با تاریخ و سرگذشت پیشینیان آشنا باشیم، گویا به اندازه عمر آن مردم زندگى کردهایم. حضرت على علیه السلام در نامه سىویکم نهجالبلاغه خطاب به فرزندش امام حسنعلیه السلام جملهاى دارند که مىفرمایند: فرزندم! من در سرگذشت گذشتگان چنان مطالعه کردهام و به آنها آگاهم که گویا با آنان زیستهام و به اندازهى آنها عمر کردهام.
شاید یکى از دلایل اثرگذارى قصّه و داستان بر روى انسان، تمایل قلبى او به داستان باشد. معمولاً کتابهاى تاریخى و آثار داستانى در طول تاریخ فرهنگ بشرى رونق خاصى داشته و قابل فهم و درک براى اکثر مردم بوده است، در حالى که مباحث استدلالى و عقلانى را گروه اندکى پیگیرى مىکردهاند.
در روایات، به کلّ قرآن «احسن القصص» اطلاق شده است و این منافاتى ندارد که در میان کتب آسمانى، قرآن «احسنالقصص» باشد و در میان سورههاى قرآن، این سوره «احسن القصص» باشد.(11)
تفاوت داستانهاى قرآن با سایر داستانها:
1. قصّهگو خداوند است. «نحن نقصّ»
2. هدفدار است. «نقصّ علیک من انباء الرّسل مانثبّتبه فؤادک»(12)
3. حقّ است، نه خیال. «نحن نقصّ علیک نبأهم بالحقّ»(13)
4. بر اساس علم است، نه گمان. «فلنقصنّ علیهم بعلمٍ»(14)
5. وسیلهى تفکّر است، نه تخدیر. «فاقصص القصص لعلّهم یتفکّرون»(15)
6. وسیلهى عبرت است، نه تفریح و سرگرمى. «لقد کان فى قصصهم عبرة»(16)
داستان حضرت یوسف، «احسن القصص » است، زیرا:
1. معتبرترین داستانها است. «بما اوحینا»
2. در این داستان، جهاد با نفس که بزرگترین جهاد است، مطرح مىشود.
3. قهرمان داستان، نوجوانى است که تمام کمالات انسانى را در خود دارد. (صبر، ایمان، تقوا، عفاف، امانت، حکمت، عفو و احسان)
4. تمام چهرههاى داستان، خوش عاقبت مىشوند. مثلا یوسف به حکومت مىرسد، برادران توبه مىکنند، پدر بینایى خود را بدست مىآورد، کشور قحطى زده نجات مىیابد و دلتنگىها و حسادتها به وصال و محبّت تبدیل مىشود.
5. در این داستان مجموعهاى از اضداد در کنار هم طرح شدهاند: فراق و وصال، غم و شادى، قحطى و پرمحصولى، وفادارى و جفاکارى، مالک و مملوک، چاه و کاخ، فقر و غنا، بردگى و سلطنت، کورى و بینایى، پاکدامنى و اتهام ناروا بستن.
نه فقط داستانهاى الهى، بلکه تمام کارهاى خداوند، «اَحسن» است. زیرا:
1. بهترین آفریدگار است. «احسن الخالقین»(17)
2. بهترین کتاب را دارد. «نزّل احسن الحدیث»(18)
3. بهترین دین را دارد. «و من احسن دیناً ممّن اسلم وجهه لله»(19)
4. بهترین پاداش را مىدهد. «لیجزیهم اللَّه احسن ما عملوا»(20)
و در برابر این بهترینها، خداوند بهترین عمل را از انسان خواسته است. «لیبلوکم ایّکم احسن عملاً»(21)
غفلت در قرآن به سه معنى مطرح شده است:
الف: غفلت بد، نظیر آیهى «و انّ کثیراً من النّاس عن آیاتنا لغافلون»(22) همانا بسیارى مردم از آیات ما غافلند.
ب: غفلت خوب، نظیر آیهى «انّ الّذین یرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا فى الدنیا و الآخرة»(23) کسانىکه بر زنان پاکدامن و غافل از فحشا، تهمت زنا مىزنند در دنیا و آخرت لعنت شدهاند.
ج: غفلتِ طبیعى به معناى بىاطلاعى، نظیر همین آیه مورد بحث؛ «و ان کنت من قبله لمن الغافلین» که خدا براى حفظ حرمت و احترام پیامبر نمىفرماید: «کنت من قبله لمن الجاهلین»
[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]توضیح : 11) تفسیر کنزالدقائق.
12) هود، 120.
13) کهف، 13.
14) اعراف، 7.
15) اعراف، 176.
16) یوسف، 111.
17) مؤمنون، 14.
18) زمر، 23.
19) نساء، 125.
20) نور، 38.
21) هود، 7.
22) یونس، 92.
23) نور، 23.
[ بستن توضیحات ] [ نظرات / امتیازها ]
منبع : تفسیر نور |
قالب : روایی |
موضوع اصلی : سوره یوسف |
گوینده : سیدابراهیم غیاث الحسینی |
نظری ثبت نشده است.
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.