از آیه: تا آیه:
انتخاب سوره :
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، شما هم می توانید نکته ای در سايت ثبت کنید، تا با نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود.
  معنای کلمه «قصّ»
راغب در مفردات (مفردات راغب، ماده ‏«قصص») مى‏گوید: کلمه ‏«قص» به معناى دنباله جاى پا را گرفتن و رفتن است، و جمله ‏«قصصت اثره» به معناى ‏«رد پاى او را دنبال کردم» است و این کلمه به معناى خود اثر هم هست، مانند آیه ‏«فَارْتَدَّا عَلى‏ آثارِهِما قَصَصاً» و آیه ‏«وَ قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ» و ‏«قصص» به معناى اخبار تتبع شده نیز آمده مانند آیه ‏«لَهُوَ الْقَصَصُ الْحَقُّ» و آیه ‏«فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ» و جمله ‏«قَصَّ عَلَیْهِ الْقَصَصَ» و جمله ‏«نَقُصُّ عَلَیْکَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ». [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج‏11، ص: 102 قالب : لغوی موضوع اصلی : بدون موضوع گوینده : علامه طباطبایی
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
  احسن القصص بودن داستان حضرت یوسف (علیه السّلام)
‏«أَحْسَنَ الْقَصَصِ» بهترین قصه و حدیث است، و چه بسا بعضى گفته باشند که کلمه مذکور مصدر و به معناى اقتصاص (قصه‏سرایى) است، و هر کدام باشد صحیح است، چه اگر به معناى اسم مصدر (خود داستان) باشد، داستان یوسف بهترین داستان است، زیرا اخلاص توحید او را حکایت نموده و ولایت خداى سبحان را نسبت به بنده‏اش مجسم مى‏سازد، که چگونه او را در راه محبت و سلوک راهش تربیت نموده، از حضیض ذلت به اوج عزت کشانید، و دست او را گرفته از ته چاه اسارت و طناب بردگى و رقیت و زندان عذاب و شکنجه به بالاى تخت سلطنت بیاورد. و اگر به معناى مصدر (قصه‏سرایى) باشد باز هم سرائیدن قصه یوسف به آن طریق که قرآن سروده بهترین سرائیدن است، زیرا با اینکه قصه‏اى عاشقانه است طورى بیان کرده که ممکن نیست کسى چنین داستانى را عفیف‏تر و پوشیده‏تر از آن بسراید. [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج‏11، ص: 102 قالب : تفسیری موضوع اصلی : داستان حضرت یوسف (علیه‌السلام) گوینده : علامه طباطبایی
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
  داستان یوسف در قرآن
یوسف پیغمبر، فرزند یعقوب ابن اسحاق بن ابراهیم خلیل، یکى از دوازده فرزند یعقوب، و کوچکترین برادران خویش است مگر بنیامین که او از آن جناب کوچکتر بود. خداوند متعال مشیتش بر این تعلق گرفت که نعمت خود را بر وى تمام کند و او را علم و حکم و عزت و سلطنت دهد، و بوسیله او قدر آل یعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان کودکى از راه رؤیا او را به چنین آینده درخشان بشارت داد، بدین صورت که وى در خواب دید یازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش به خاک افتادند و او را سجده کردند، این خواب خود را براى پدر نقل کرد، پدر او را سفارش کرد که مبادا خواب خود را براى برادران نقل کنى، زیرا که اگر نقل کنى بر تو حسد مى‏ورزند. آن گاه خواب او را تعبیر کرد به اینکه بزودى خدا تو را برمى‏گزیند، و از تاویل احادیث به تو مى‏آموزد و نعمت خود را بر تو و بر آل یعقوب تمام مى‏کند، آن چنان که بر پدران تو ابراهیم و اسحاق تمام کرد.
این رؤیا همواره در نظر یوسف بود، و تمامى دل او را به خود مشغول کرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى‏زد، و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصایص حمیده و پسندیده‏اى که داشت واله و شیداى پروردگار بود، و از اینها گذشته داراى جمالى بدیع بود آن چنان که عقل هر بیننده را مدهوش و خیره مى‏ساخت.
یعقوب هم به خاطر این صورت زیبا و آن سیرت زیباترش او را بى‏نهایت دوست مى‏داشت، و حتى یک ساعت از او جدا نمى‏شد، این معنا بر برادران بزرگترش گران مى‏آمد و حسد ایشان را برمى‏انگیخت، تا آنکه دور هم جمع شدند و در باره کار او با هم به مشورت پرداختند، یکى مى‏گفت باید او را کشت، یکى مى‏گفت باید او را در سرزمین دورى انداخت و پدر و محبت پدر را به خود اختصاص داد، آن گاه بعدا توبه کرد و از صالحان شد، و در آخر رأیشان بر پیشنهاد یکى از ایشان متفق شد که گفته بود: باید او را در چاهى بیفکنیم تا کاروانیانى که از چاه‏هاى سر راه آب مى‏کشند او را یافته و با خود ببرند.
بعد از آنکه بر این پیشنهاد تصمیم گرفتند، به دیدار پدر رفته با او در این باره گفتگو کردند، که فردا یوسف را با ما بفرست تا در صحرا از میوه‏هاى صحرایى بخورد و بازى کند و ما او را محافظت مى‏کنیم، پدر در آغاز راضى نشد و چنین عذر آورد که من مى‏ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انکار، تا در آخر راضیش کرده یوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده بعد از آنکه پیراهنش را از تنش بیرون آوردند در چاهش انداختند.
آن گاه پیراهنش را با خون دروغین آلوده کرده نزد پدر آورده گریه‏کنان گفتند: ما رفته بودیم با هم مسابقه بگذاریم، و یوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بودیم، وقتى برگشتیم دیدیم گرگ او را خورده است، و این پیراهن به خون‏آلوده اوست.
یعقوب به گریه درآمد و گفت: چنین نیست، بلکه نفس شما امرى را بر شما تسویل کرده و شما را فریب داده، ناگزیر صبرى جمیل پیش مى‏گیرم و خدا هم بر آنچه شما توصیف مى‏کنید مستعان و یاور است، این مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهمیده بود، خداوند در دل او انداخت که مطلب او چه قرار است.
یعقوب همواره براى یوسف اشک مى‏ریخت و بهیچ چیز دلش تسلى نمى‏یافت، تا آنکه دیدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابینا گردید.
فرزندان یعقوب مراقب چاه بودند ببینند چه بر سر یوسف مى‏آید، تا آن که کاروانى بر سر چاه آمده مامور سقایت خود را روانه کردند تا از چاه آب بکشد، وقتى دلو خود را به قعر چاه سرازیر کرد یوسف، خود را به دلو بند کرده از چاه بیرون آمد کاروانیان فریاد خوشحالیشان بلند شد، که ناگهان فرزندان یعقوب نزدیکشان آمدند و ادعا کردند که این بچه برده ایشانست، و آن گاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم اندک فروختند.
کاروانیان یوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزیز مصر او را خریدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش کرد تا او را گرامى بدارد، شاید به دردشان بخورد و یا او را فرزند خوانده خود کنند، همه این سفارشات بخاطر جمال بدیع و بى‏مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود که از جبین او مشاهده مى‏کرد.
یوسف در خانه عزیز غرق در عزت و عیش روزگار مى‏گذراند، و این خود اولین عنایت لطیف و سرپرستى بى‏مانندى بود که از خداى تعالى نسبت به وى بروز کرد، چون برادرانش خواستند تا بوسیله به چاه انداختن و فروختن، او را از زندگى خوش و آغوش پدر و عزت و ناز او محروم سازند، و یادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را از یاد پدر برد و نه مزیت زندگى را از او گرفت، بلکه بجاى آن زندگى بدوى و ابتدایى که از خیمه و چادر مویین داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى روزیش کرد، بعکس همان نقشه‏اى که ایشان براى ذلت و خوارى او کشیده بودند او را عزیز و محترم ساخت، رفتار خداوند با یوسف از اول تا آخر در مسیر همه حوادث به همین منوال جریان یافت.
یوسف در خانه عزیز در گواراترین عیش، زندگى مى‏کرد، تا بزرگ شد و به حد رشد رسید و بطور دوام نفسش رو به پاکى و تزکیه، و قلبش رو به صفا مى‏گذاشت، و به یاد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع یعنى ما فوق عشق رسید و خود را براى خدا خالص گردانید، کارش به جایى رسید که دیگر همى جز خدا نداشت، خدایش هم او را برگزیده و خالص براى خودش کرد، علم و حکمتش ارزانى داشت، آرى رفتار خدا با نیکوکاران چنین است.
در همین موقع بود که همسر عزیز دچار عشق او گردید، و محبت به او تا اعماق دلش راه پیدا کرد، ناگزیرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، بناچار روزى همه درها را بسته او را به خود خواند و گفت ‏«هَیْتَ لَکَ» یوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت الهى اعتصام جسته گفت ‏«مَعاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوایَ إِنَّهُ لا یُفْلِحُ الظَّالِمُونَ»، زلیخا او را تعقیب کرده هر یک براى رسیدن به در از دیگرى پیشى گرفتند، تا دست همسر عزیز به پیراهن او بند شد و از بیرون شدنش جلوگیرى کرد، و در نتیجه پیراهن یوسف از عقب پاره شد.
در همین هنگام به عزیز برخوردند که پشت در ایستاده بود، همسر او یوسف را متهم کرد به اینکه نسبت به وى قصد سوء کرده، یوسف انکار کرد، در همین موقع عنایت الهى او را دریافت، کودکى که در همان میان در گهواره بود به برائت و پاکى یوسف گواهى داد، و بدین وسیله خدا او را تبرئه کرد.
بعد از این جریان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ایشان با وى گردید و عشق همسر عزیز روز بروز انتشار بیشترى مى‏یافت، تا آنکه جریان با زندانى شدن وى خاتمه یافت.
همسر عزیز خواست تا با زندانى کردن یوسف او را به اصطلاح تادیب نموده مجبورش سازد تا او را در آنچه که مى‏خواهد اجابت کند، عزیز هم از زندانى کردن وى مى‏خواست تا سر و صدا و اراجیفى که در باره او انتشار یافته و آبروى او و خاندان او و وجهه‏اش را لکه‏دار ساخته خاموش شود.
یوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نیز وارد زندان شدند یکى از ایشان به وى گفت: در خواب دیده که آب انگور مى‏فشارد و شراب مى‏سازد. دیگرى گفت: در خواب دیده که بالاى سر خود نان حمل مى‏کند و مرغها از آن نان مى‏خورند، و از وى درخواست کردند که تاویل رؤیاى ایشان را بگوید.
یوسف ‏(علیه السّلام) رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که: وى بزودى از زندان رها شده سمت پیاله‏گردانى دربار را اشغال خواهد کرد، و در تعبیر رؤیاى دومى چنین گفت که: بزودى به دار آویخته گشته مرغها از سرش مى‏خورند، و همین طور هم شد که آن جناب فرموده بود، در ضمن یوسف به آن کس که نجات یافتنى بود در موقع بیرون شدنش از زندان گفت: مرا نزد صاحبت بیاد آر، شیطان این سفارش را از یاد او برد، در نتیجه یوسف سالى چند در زندان بماند.
بعد از این چند سال پادشاه خواب هولناکى دید و آن را براى کرسى‏نشینان خود بازگو کرد تا شاید تعبیرش کنند، و آن خواب چنین بود که گفت: در خواب مى‏بینم که هفت گاو چاق، طعمه هفت گاو لاغر مى‏شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله‏هاى دیگر خشکیده، هان اى کرسى‏نشینان نظر خود را در رؤیاى من بگوئید، اگر تعبیر خواب مى‏دانید.
گفتند: این خواب آشفته است و ما داناى به تعبیر خوابهاى آشفته نیستیم. در این موقع بود که ساقى شاه به یاد یوسف و تعبیرى که او از خواب وى کرده بود افتاد، و جریان را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از یوسف تعبیر خواب وى را بپرسد، او نیز اجازه داده به نزد یوسف روانه‏اش ساخت.
وقتى ساقى نزد یوسف آمده تعبیر خواب شاه را خواست، و گفت که همه مردم منتظرند پرده از این راز برداشته شود، یوسف در جوابش گفت: هفت سال پى در پى کشت و زرع نموده آنچه درو مى‏کنید در سنبله‏اش مى‏گذارید، مگر مقدار اندکى که مى‏خورید، آن گاه هفت سال دیگر بعد از آن مى‏آید که آنچه اندوخته‏اید مى‏خورید مگر اندکى از آنچه انبار کرده‏اید، سپس بعد از این هفت سال، سالى فرا مى‏رسد که از قحطى نجات یافته از میوه‏ها و غلات بهره‏مند مى‏گردید.
شاه وقتى این تعبیر را شنید حالتى آمیخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور آزادیش را صادر نموده گفت: تا احضارش کنند، لیکن وقتى مامور دربار زندان مراجعه نموده و خواست یوسف را بیرون آورد، او از بیرون شدن امتناع ورزید و فرمود: بیرون نمى‏آیم مگر بعد از آنکه شاه ماجراى میان من و زنان مصر را تحقیق نموده میان من و ایشان حکم کند.
شاه تمامى زنانى که در جریان یوسف دست داشتند احضار نموده و در باره او با ایشان به گفتگو پرداخت، همگى به برائت ساحت او از جمیع آن تهمت‏ها متفق گشته به یک صدا گفتند: خدا منزه است که ما از او هیچ سابقه سویى نداریم، در اینجا همسر عزیز گفت: دیگر حق آشکارا شد، و ناگزیرم بگویم همه فتنه‏ها زیر سر من بود، من عاشق او شده و با او بناى مراوده را گذاردم، او از راستگویان است. پادشاه امر او را بسیار عظیم دید، و علم و حکمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظیم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر کرد و دستور داد تا با کمال عزت و احترام احضارش کنند، و گفت: او را برایم بیاورید تا من او را مخصوص خود سازم، وقتى او را آوردند و با او به گفتگو پرداخت، گفت: تو دیگر امروز نزد ما داراى مکانت و منزلت و امانتى، زیرا به دقیق‏ترین وجهى آزمایش، و به بهترین وجهى خالص گشته‏اى.
یوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمین- یعنى سرزمین مصر- بگردان که در حفظ آن حافظ و دانایم، و مى‏توانم کشتى ملت و مملکت را در چند سال قحطى به ساحل نجات رسانیده از مرگى که قحطى بدان تهدیدشان مى‏کند برهانم، پادشاه پیشنهاد وى را پذیرفته، یوسف دست در کار امور مالى مصر مى‏شود، و در کشت و زرع بهتر و بیشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سیلوهاى مجهز با کمال تدبیر سعى مى‏کند، تا آنکه سالهاى قحطى فرا مى‏رسد، و یوسف طعام پس انداز شده را در بین مردم تقسیم مى‏کند و بدین وسیله از مخمصه‏شان مى‏رهاند.
در همین سنین بود که یوسف به مقام عزیزى مصر مى‏رسد و بر اریکه سلطنت تکیه مى‏زند. پس مى‏توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى‏رسید، در همین زندان بود که مقدمات این سرنوشت فراهم مى‏شد، آرى با اینکه زنان مصر مى‏خواستند (براى خاموش کردن آن سر و صداها) اسم یوسف را از یادها ببرند و دیدگان را از دیدارش محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و لیکن خدا غیر این را خواست.
در بعضى از همین سالهاى قحطى بود که برادران یوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و به نزد یوسف آمدند، یوسف به محض دیدن، ایشان را مى‏شناسد، ولى ایشان او را بهیچ وجه نمى‏شناسند، یوسف از وضع ایشان مى‏پرسد، در جواب مى‏گویند: ما فرزندان یعقوبیم، و یازده برادریم که کوچکترین از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى و فراق او را ندارد.
یوسف چنین وانمود کرد که چنین میل دارد او را هم ببیند و بفهمد که مگر چه خصوصیتى دارد که پدرش اختصاص به خودش داده است، لذا دستور مى‏دهد که اگر بار دیگر به مصر آمدند حتما او را با خود بیاورند، آن گاه (براى اینکه تشویقشان کند) بسیار احترامشان نموده بیش از بهایى که آورده بودند طعامشان داد و از ایشان عهد و پیمان گرفت که برادر را حتما بیاورند، آن گاه محرمانه به کارمندان دستور داد تا بها و پول ایشان را در خرجین‏هایشان بگذارند، تا وقتى برمى‏گردند متاع خود را شناخته شاید دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را که میان ایشان و عزیز مصر اتفاق افتاده بود همه را براى پدر نقل کردند و گفتند که: با این همه احترام از ما عهد گرفته که برادر را برایش ببریم و گفته: اگر نبریم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنیامین خوددارى مى‏کند، در همین بین خرجینها را باز مى‏کنند تا طعام را جابجا کنند، مى‏بینند که عزیز مصر متاعشان را هم برگردانیده، مجددا نزد پدر رفته جریان را به اطلاعش مى‏رسانند، و در فرستادن بنیامین اصرار مى‏ورزند، او هم امتناع مى‏کند، تا آنکه در آخر بعد از گرفتن عهد و پیمانهایى خدایى که در بازگرداندن و محافظت او دریغ نورزند رضایت مى‏دهد، و در عهد خود این نکته را هم اضافه مى‏کنند که اگر گرفتارى پیش آمد که برگرداندن او مقدور نبود معذور باشند.
آن گاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى‏کنند در حالى که بنیامین را نیز همراه دارند، وقتى بر یوسف وارد مى‏شوند یوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده خود را معرفى مى‏کند و مى‏گوید: من برادر تو یوسفم، ناراحت نباش، نخواسته‏ام تو را حبس کنم، بلکه نقشه‏اى دارم (که تو باید مرا در پیاده کردن آن کمک کنى) و آن اینست که مى‏خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آنچه مى‏بینى ناراحت بشوى.
و چون بار ایشان را مى‏بندد، جام سلطنتى را در خرجین بنیامین مى‏گذارد، آن گاه جارزنى جار مى‏زند که: اى کاروانیان! شما دزدید، فرزندان یعقوب برمى‏گردند و به نزد ایشان مى‏آیند، که مگر چه گم کرده‏اید؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر که از شما آن را بیاورد یک بار شتر جایزه مى‏دهیم، و من خود ضامن پرداخت آنم، گفتند: به خدا شما که خود فهمیدید که ما بدین سرزمین نیامده‏ایم تا فساد برانگیزیم، و ما دزد نبوده‏ایم، گفتند: حال اگر در بار شما پیدا شد کیفرش چیست؟ خودتان بگویید، گفتند: (در مذهب ما) کیفر دزد، خود دزد است، که برده و مملوک صاحب مال مى‏شود، ما سارق را اینطور کیفر مى‏کنیم.
پس شروع کردند به بازجویى و جستجو، نخست خرجینهاى سایر برادران را وارسى کردند، در آنها نیافتند، آن گاه آخر سر از خرجین بنیامین درآورده، دستور بازداشتش را دادند.
هر چه برادران نزد عزیز آمده و در آزاد ساختن او التماس کردند مؤثر نیفتاد، حتى حاضر شدند یکى از ایشان را بجاى او بگیرد و بر پدر پیر او ترحم کند، مفید نیفتاد، ناگزیر مایوس شده نزد پدر آمدند، البته غیر از بزرگتر ایشان که او در مصر ماند و به سایرین گفت: مگر نمى‏دانید که پدرتان از شما پیمان گرفته، مگر سابقه ظلمى که به یوسفش کردید از یادتان رفته؟ من که از اینجا تکان نمى‏خورم تا پدرم اجازه دهد، و یا خداوند که احکم الحاکمین است برایم راه چاره‏اى معین نماید، لذا او در مصر ماند و سایر برادران نزد پدر بازگشته جریان را برایش گفتند.
یعقوب ‏(علیه السّلام) وقتى این جریان را شنید، گفت: نه، نفس شما باز شما را به اشتباه انداخته و گول زده است، صبرى جمیل پیش مى‏گیرم، باشد که خدا همه آنان را به من برگرداند، در اینجا روى از فرزندان برتافته، ناله‏اى کرد و گفت: آه، وا اسفاه بر یوسف، و دیدگانش از شدت اندوه و غمى که فرو مى‏برد سفید شد، و چون فرزندان ملامتش کردند که تو هنوز دست از یوسف و یاد او برنمى‏دارى، گفت: (من که به شما چیزى نگفته‏ام) من حزن و اندوهم را نزد خدا شکایت مى‏کنم، و من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى‏دانید، آن گاه فرمود: اى فرزندان من بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مایوس نشوید، من امیدوارم که شما موفق شده هر دو را پیدا کنید.
چند تن از فرزندان به دستور یعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر یوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى کردند و التماس نمودند که به ما و جان ما و خانواده ما و برادر ما رحم کن، و گفتند: که هان اى عزیز! بلا و بدبختى ما و اهل ما را احاطه کرده، و قحطى و گرسنگى از پایمان درآورده، با بضاعتى اندک آمده‏ایم، تو به بضاعت ما نگاه مکن، و کیل ما را تمام بده، و بر ما و بر برادر ما که اینک برده خود گرفته‏اى ترحم فرما، که خدا تصدق دهندگان را دوست مى‏دارد. اینجا بود که کلمه خداى تعالى (که عبارت بود از عزیز کردن یوسف على رغم خواسته برادران، و وعده اینکه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را ذلیل و خوار بسازد) تحقق یافت و یوسف تصمیم گرفت خود را به برادران معرفى کند، ناگزیر چنین آغاز کرد:
هیچ مى‏دانید آن روزها که غرق در جهل بودید؟ با یوسف و برادرش چه کردید (برادران تکانى خورده) گفتند. آیا راستى تو یوسفى؟ گفت: من یوسفم، و این برادر من است خدا بر ما منت نهاد، آرى کسى که تقوا پیشه کند و صبر نماید خداوند اجر نیکوکاران را ضایع نمى‏سازد.
گفتند: به خدا قسم که خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاکارانى بودیم، و چون به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند که امر در دست خداست هر که را او بخواهد عزیز مى‏کند و هر که را بخواهد ذلیل مى‏سازد، و سرانجام نیک، از آن مردم با تقوا است و خدا با خویشتن داران است، در نتیجه یوسف هم در جوابشان شیوه عفو و استغفار را پیش کشیده چنین گفت:
امروز به خرده حسابها نمى‏پردازیم، خداوند شما را بیامرزد، آن گاه همگى را نزد خود خوانده احترام و اکرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده‏هاى خود بازگشته، پیراهن او را هم با خود برده به روى پدر بیندازند، تا بهمین وسیله بینا شده او را با خود بیاورند.
برادران آماده سفر شدند، همین که کاروان از مصر بیرون شد یعقوب در آنجا که بود به کسانى که در محضرش بودند گفت: من دارم بوى یوسف را مى‏شنوم، اگر به سستى رأى نسبتم ندهید، فرزندانى که در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در گمراهى سابقت هستى.
و همین که بشیر وارد شد و پیراهن یوسف را بصورت یعقوب انداخت یعقوب دیدگان از دسته رفته خود را بازیافت، و عجب اینجاست که خداوند بعین همان چیزى که بخاطر دیدن آن دیدگانش را گرفته بود، با همان، دیدگانش را شفا داد، آن گاه به فرزندان گفت: به شما نگفتم که من از خدا چیزهایى سراغ دارم که شما نمى‏دانید؟! گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار کن، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى خطا کار بودیم، یعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى‏کنم که او غفور و رحیم است.
آن گاه تدارک سفر دیده بسوى یوسف روانه شدند، یوسف ایشان را استقبال کرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت، و امنیت قانونى براى زندگى آنان در مصر صادر کرد و به دربار سلطنتیشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانید، آن گاه یعقوب و همسرش به اتفاق یازده فرزندش در مقابل یوسف به سجده افتادند.
یوسف گفت: پدر جان این تعبیر همان خوابى است که من قبلا دیده بودم، پروردگارم خوابم را حقیقت کرد، آن گاه به شکرانه خدا پرداخت، که چه رفتار لطیفى در دفع بلایاى بزرگ از وى کرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت.
دودمان یعقوب هم چنان در مصر ماندند، و اهل مصر یوسف را به خاطر آن خدمتى که به ایشان کرده بود و آن منتى که به گردن ایشان داشت بى نهایت دوست مى‏داشتند و یوسف ایشان را به دین توحید و ملت آبائش ابراهیم و اسحاق و یعقوب دعوت مى‏کرد، که داستان دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤمن آمده است. [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج‏11، ص: 349- 356 قالب : تاریخی موضوع اصلی : داستان حضرت یوسف (علیه‌السلام) گوینده : علامه طباطبایی
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
  داستان یوسف در تورات
توراتى که فعلا در دست است (تورات در اصحاح 35 از سفر تکوین مى‏گوید: ‏«لیئه» و ‏«راحیل» دو زن یعقوب بودند که هر دو دختران ‏«لابان ارا»، بودند و راحیل که مادر یوسف بود در موقع وضع حمل بنیامین درگذشت) در باره یوسف ‏(علیه السّلام) مى‏گوید: فرزندان یعقوب‏ دوازده تن بودند که ‏«رأوبین» پسر بزرگتر یعقوب و ‏«شمعون» و ‏«لاوى» و ‏«یهودا» و ‏«یساکر» و ‏«زنولون» از یک همسرش به نام ‏«لیئة» به دنیا آمدند، و یوسف و بنیامین، از همسر دیگرش ‏«راحیل»، و ‏«دان» و ‏«نفتالى» از ‏«بلهه» کنیز راحیل، و ‏«جاد» و ‏«اشیر» از ‏«زلفه» کنیز لیئة به دنیا آمدند. اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در ‏«فدان أرام» از وى متولد شدند.
تورات مى‏گوید (تورات، اصحاح 37 از سفر تکوین): یوسف در سن هفده سالگى بود که با برادرانش گوسفند مى‏چرانید و در خانه بچه‏هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى‏کرد و تهمتهاى نارواى ایشان را به پدر، گزارش نمى‏داد و اما اسرائیل (یعقوب) یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست مى‏داشت، چون او فرزند دوران پیریش بود، لذا براى خصوص او پیراهنى رنگارنگ تهیه کرد، وقتى برادران دیدند، چون نمى‏توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش دوست مى‏دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدى که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتى کنند.
یوسف وقتى خوابى دید و خواب خود را براى برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت: گوش بدهید این خوابى که من دیده‏ام بشنوید، اینک در میان کشتزار دسته‏ها را مى‏بستیم، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد، و دسته‏هاى شما در اطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند برادران گفتند نکند تو روزى بر ما مسلط شوى و یا حاکم بر ما گردى، آتش خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد.
بار دیگر خواب دیگرى دید، و براى برادران اینچنین تعریف کرد که: من بار دیگر خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند، این خواب را براى پدر نیز تعریف کرد، پدر به او پرخاش کرد و گفت: این خواب چیست که دیده‏اى، آیا من و مادرت و یازده برادرانت مى‏آییم براى تو به خاک مى‏افتیم؟ سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضیه را بخاطر سپرد.
مدتى گذشت تا اینکه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به ‏«شکیم» رفتند، اسرائیل به یوسف گفت: برادرانت رفته‏اند به شکیم یا نه؟ گفت آرى رفته‏اند، گفت پس نزدیک بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم، یوسف گفت اینک حاضرم، گفت: برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه، خبرشان را برایم بیاور، او را از دره ‏«حبرون» فرستاد و یوسف به شکیم آمد، در بین راه مردى به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است، از او پرسید در جستجوى چه هستى؟ گفت: برادرانم، آیا مى‏دانى کجا گوسفند مى‏چرانند؟ مرد گفت: اینجا بودند رفتند، و من شنیدم که با یکدیگر مى‏گفتند: برویم ‏«دوثان»، یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آنجا یافت.
وقتى از دور او را دیدند هنوز به ایشان نرسیده، ایشان در باره از بین بردنش با هم گفتگو کردند، یکى گفت: این همان صاحب خوابها است که مى‏آید، بیایید به قتلش برسانیم، و در یکى از این چاهها بیفکنیم، آن گاه مى‏گوییم حیوانى زشت و وحشى او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه مى‏شود؟ ‏«رأوبین» این حرف را شنید و تصمیم گرفت یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهى که در این صحراست بیندازید و دستى هم (براى زدنش) بسوى او دراز نکنید، منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند.
و لذا وقتى یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود، آن گاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانى از اسماعیلیان از طرف ‏«جلعاد» مى‏آید، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى‏روند، تا در آنجا بار بیندازند، یهودا به برادران گفت: براى ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را بخونش نیالاییم، زیرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است، برادران این پیشنهاد را پذیرفتند.
در این بین مردمى از اهل مدین به عزم تجارت مى‏گذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند، اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند، سپس رأوبین به بالاى چاه آمد (تا از یوسف خبرى بگیرد) دید اثرى از یوسف در چاه نیست جامه خود را در تن دریده بسوى برادران بازگشت و گفت: این بچه پیدایش نیست، کجا بسراغش بروم؟.
برادران، پیراهن یوسف را برداشته بز نرى کشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما این پیراهن را یافته‏ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه؟ او هم تحقیق کرد و گفت: پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانى وحشى و درنده او را دریده و خورده است، آن گاه جامه خود را در تن دریده و پلاسى در بر کرد و روزهاى بسیارى بر فرزند خود بگریست، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه مى‏دهم.
تورات مى‏گوید (تورات، اصحاح 39 از سفر تکوین): یوسف را به مصر بردند در آنجا فوطیفار خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات مى‏یافت، و او در منزل آقاى مصریش به زندگى پرداخت.
و چون رب با او بود، هر کارى که او مى‏کرد خداوند در مشیتش راست مى‏آورد و کارش را با ثمر مى‏کرد، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگزاران او نعمتى آمد، در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى که او را موکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانه‏اش را پر برکت نمود، و این برکت پروردگار شامل همه ما یملکش- چه در خانه و چه در صحراى او- شده، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و بهیچ کارى کار نداشت، تنها غذا مى‏خورد و پى کار خود مى‏رفت.
تورات بعد از ذکر این امور مى‏گوید: یوسف جوانى زیبا و نیکو منظر بود، همسر سیدش چشم طمع به او دوخت، و در آخر گفت: باید با من بخوابى. یوسف امتناع ورزید و بدو گفت:
آقاى من (آن قدر مرا امین خود دانسته که) با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده، و او الآن در خانه نیست و چیزى را جز تو از من دریغ نداشته، چون تو ناموس اویى، با این حال من با چنین شر بزرگى چه کنم آیا خداى را گناه کنم؟ این ماجرا همه روزه ادامه داشت، او اصرار مى‏ورزید که وى در کنارش بخوابد و با او بیامیزد، و این انکار مى‏ورزید.
آن گاه مى‏گوید: در همین اوقات بود که روزى یوسف وارد اتاق شد تا کار خود را انجام دهد، و اتفاقا کسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش جامه او را گرفت در حالى که مى‏گفت باید با من بخوابى، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خود گریخت.
همسر آقایش وقتى دید او گریخت: اهل خانه را صدا زد که مى‏بینید شوهر مرا که این مرد عبرانى را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازى کند، آمده تا در کنار من بخوابد، و با صداى بلند مى‏گفت، همین که من صداى خود را بفریاد بلند کردم او جامه‏اش را در دست من گذاشت و گریخت، آن گاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانى به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند؟ همین حالا که فریادم را بلند کردم جامه‏اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت.
همسر زن وقتى کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانى که اسیران ملک در آنجا بودند زندانى نمود و یوسف هم چنان در زندان بماند.
و لیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتى قرار داد، بهمین جهت رئیس زندان امور تمامى زندانیان را به دست یوسف سپرد، هر چه مى‏کردند با نظر یوسف مى‏کردند، و در حقیقت خود یوسف مى‏کرد، و رئیس زندان هیچ مداخله‏اى نمى‏نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى‏کرد رب به ثمرش مى‏رساند.
تورات (تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین) سپس داستان دو رفیق زندانى یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح مى‏دهد که خلاصه‏اش این است که. یکى از آن دو، رئیس ساقیان فرعون، و دیگرى رئیس نانواها بود، که به جرم گناهى در زندان شهربانى، نزد یوسف زندانى شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب مى‏گیرد، دیگرى در خواب دید مرغان از نانى که بالاى سر دارد مى‏خورند. هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رؤیاى اولى را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول مى‏شود، و در باره رؤیاى دومى گفت که به دار آویخته گشته مرغان از گوشتش مى‏خورند، آن گاه به ساقى گفت: مرا نزد فرعون یادآورى و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم، اما شیطان این معنا را از یاد ساقى برد.
سپس مى‏گوید: بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید، و دید که سنبله‏هاى باریک سنبله‏هاى چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حکماى آن دیار را جمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند.
در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آنچه را که از تعبیر عجیب او دیده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست، یوسف گفت: هر دو خواب فرعون یکى است، خدا آنچه را که مى‏خواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبا در خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت که به‏ دنبال آن دیدى نیز هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است.
این است تعبیر آنچه که فرعون مى‏گوید: خداوند براى فرعون هویدا کرده که چه باید بکند، هفت سال آینده سالهاى سیرى و فراوانى در تمامى سرزمینهاى مصر است، آن گاه هفت سال مى‏آید که سالهاى گرسنگى است، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى‏کند، و این گرسنگى نیز هفت سال و از نظر شدت بى‏نظیر خواهد بود، و اما اینکه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید براى این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سریعا آن را پیش خواهد آورد.
حالا فرعون باید نیک بنگرد، مردى بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آرى فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس غله این سرزمین را در این هفت سال فراخى جمع نموده انبار کند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آن را محافظت نمایند، تا ذخیره‏اى باشد براى مردم این سرزمین در سالهاى قحطى، تا این سرزمین از گرسنگى منقرض نگردد.
تورات (تورات، اصحاح 41 از سفر تکوین) سپس مطالبى مى‏گوید که خلاصه‏اش این است: فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیرى که کرد تعجب نموده او را احترام کرد، و امارت و حکومت مملکت را در جمیع شؤون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه‏اى از کتان نازک در تنش کرده طوقى از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصى خود سوارش نمود، و منادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد مى‏زدند: رکوع کنید (تعظیم) پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملکت را به بهترین وجهى اداره نمود.
و نیز مطلب دیگرى عنوان «2‏» مى‏کند که خلاصه‏اش این است که: وقتى دامنه قحطى به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامى خریدارى کنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نکرد، و با تندى و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید: از کجا آمده‏اید؟ گفتند: از سرزمین کنعان آمده‏ایم تا طعامى بخریم، یوسف گفت: نه، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمده‏اید تا در مصر فساد برانگیزید، گفتند: ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان‏ زندگى مى‏کند، و ما دوازده برادر بودیم که یکى مفقود شده و یکى دیگر نزد پدر ما مانده، و ما بقى الآن در حضور توایم، و ما همه مردمى امین هستیم که نه شرى مى‏شناسیم و نه فسادى.
یوسف گفت: نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخیص داده‏ایم، و شما را رها نمى‏کنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى‏کنید تصدیق نمائیم، فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آن گاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته در پیش روى ایشان کنده و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند. یوسف دستور داد تا خرجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خرجینش گذاشتند، فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند پدر از دادن بنیامین خوددارى کرد و گفت: شما مى‏خواهید فرزندان مرا نابود کنید، یوسف را نابود کردید، شمعون را نابود کردید، حالا نوبت بنیامین است؟ چنین چیزى ابدا نخواهد شد.
چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادرى کوچکتر از خود نزد پدر داریم؟ گفتند: آخر او از ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت: آیا پدرتان زنده است؟ آیا برادر دیگرى هم دارید؟
ما هم ناگزیر جواب دادیم، ما چه مى‏دانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکترى داریم او را از ما مطالبه مى‏کند؟
این کشمکش میان یعقوب و فرزندان هم چنان ادامه داشت تا آنکه یهودا به پدر میثاقى سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین کنعان نیز براى عزیز مصر برده و همیانهاى پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین کردند.
وقتى وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند و گفتند: پولهایشان را که دربار نخستین برگردانیده بودند باز پس آورده و هدیه‏اى هم که براى او آورده بودند تقدیم داشتند، وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آن گاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد، و از سلامتى پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد، سپس دستور غذا داد، سفره‏اى براى خودش و سفره‏اى دیگر براى برادران و سفره‏اى هم براى کسانى که از مصریان حاضر بودند انداختند.
آن گاه به وکیل خود دستور داد تا خرجینهاى ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خرجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خرجین برادر کوچکترشان جاى دهند، وکیل یوسف نیز چنین کرد، وقتى صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغ‏ها بار کرده برگشتند.
همین که از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید و گفت: عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض طاس مولایم را که با آن آب مى‏آشامد و فال مى‏زند دزدیدید. فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا بر ما از اینگونه اعمال، ما همانها هستیم که وقتى بهاى گندم بار نخستین را در کنعان داخل خرجینهاى خود دیدیم دوباره برایتان آوردیم، آن وقت چطور ممکن است از خانه مولاى تو طلا و یا نقره بدزدیم؟ این ما و این بارهاى ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود.
وکیل یوسف بهمین معنا رضایت داد، به بازجویى خرجینها پرداخت، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجویى شد، البته او خرجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجویى کرد و در آخر خرجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد.
برادران وقتى دیدند که طاس سلطنتى از خرجین بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته‏هاى خود را تکرار و با قیافه‏هایى رقت‏آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى که خوارى و شرمسارى از سر و رویشان مى‏بارید، یوسف گفت: حاشا که ما غیر آن کسى را که متاع خود را در بارش یافته‏ایم بازداشت کنیم، شما مى‏توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید.
یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت: به ما و پدر ما رحم کن، آن گاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که پدر از دادن او خوددارى مى‏کرد و بهیچ وجه حاضر نمى‏شد، تا آنکه من میثاقى محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمى‏توانیم پدر را دیدار کنیم، پدر ما هم پیرى سالخورده است، اگر بشنود که بنیامین را نیاورده‏ایم در جا سکته مى‏کند، آن گاه پیشنهاد کرد که یکى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را که با فرزندش انس گرفته، پیر مردى که چندى قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنى.
تورات (تورات، اصحاح 45 از سفر تکوین) مى‏گوید: یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که تمامى افراد را بیرون کنید و کسى نزد من نماند، وقتى جز برادران کسى نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند.
یوسف به برادران گفت: نزدیک من بیایید، مجددا گفت: من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما براى آنچه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، آرى خدا مى‏خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدینجا فرستاد، آرى دو سال تمام است که گرسنگى شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیرى کند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدینجا نفرستاده‏اید بلکه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام کشور مصر نمود.
اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین مى‏گوید که: به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین ‏«جاسان» (جاسان، معرب گوشین عبرى، و یکى از آبادیهاى مصر بوده است) منزل گزین تا به من نزدیک باشى، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، و من مخارج زندگیت را در آنجا مى‏پردازم، چون پنج سال دیگر قحطى و گرسنگى در پیش داریم، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینک با چشمهاى خود مى‏بینید که این دهان من است که با شما صحبت مى‏کند، پس باین همه عظمت که در مصر دارم و همه آنچه را که دیدید به پدرم خبر مى‏دهید، و باید که عجله کنید، و پدرم را بدین سامان منتقل سازید، آن گاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سرداد، بنیامین هم در حالى که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد، یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد.
تورات مطلبى دیگر مى‏گوید که خلاصه‏اش این است که: یوسف براى برادران به بهترین وجهى تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد، که مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمین جاسان- از آبادى‏هاى مصر- رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسید که ایشان هم داشتند مى‏آمدند، با یکدیگر معانقه نموده‏ گریه‏اى طولانى کردند، آن گاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بى‏نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصل‏خیزترین نقاط، ملکى در اختیار ایشان گذاشت، و مادامى که قحطى بود یوسف مخارجشان را مى‏پرداخت، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگى کرد.
این بود آن مقدار از داستانى که تورات از یوسف نقل کرده، و در مقابلش قرآن کریم نیز آورده، و ما بیشتر فقرات تورات را خلاصه کردیم، مگر پاره‏اى از آن را که مورد حاجت بود به عین عبارت تورات آوردیم. [ نظرات / امتیازها ]
منبع : ترجمه المیزان، ج‏11، ص: 356- 365 قالب : تاریخی موضوع اصلی : داستان حضرت یوسف (علیه‌السلام) گوینده : علامه طباطبایی
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
  نقش داستان در زندگى انسانها- - مرضيه علمدار .ب
نقش داستان در زندگى انسانها-

با توجه به این که قسمت بسیار مهمى از قرآن به صورت سرگذشت اقوام پیشین و داستانهاى گذشتگان بیان شده است، این سؤال براى بعضى پیش مى‏آید که چرا یک کتاب تربیتى و انسان ساز این همه تاریخ و داستان دارد؟

اما توجه به چند نکته علت حقیقى این موضوع را روشن مى‏سازد:

1- تاریخ آزمایشگاه مسائل گوناگون زندگى بشر است، و آنچه را که انسان در ذهن خود با دلائل عقلى ترسیم مى‏کند در صفحات تاریخ به صورت عینى باز مى‏یابد.

2- از این گذشته تاریخ و داستان جاذبه مخصوصى دارد، و انسان در تمام ادوار عمر خود از سن کودکى تا پیرى تحت تأثیر این جاذبه فوق العاده است.

دلیل این موضوع شاید آن باشد که انسان قبل از آن که، عقلى باشد حسى است و بیش از آنچه به مسائل فکرى مى‏اندیشد در مسائل حسى غوطه‏ور است.

مسائل مختلف زندگى هر اندازه از میدان حس دور مى‏شوند و جنبه تجرد عقلانى به خود مى‏گیرند سنگین‏تر و دیر هضم‏تر مى‏شوند.
و از این رو مى‏بینیم همیشه براى جا افتادن استدلالات عقلى از مثالهاى حسى استمداد مى‏شود و گاهى ذکر یک مثال مناسب و به جا تأثیر استدلال را چندین برابر مى‏کند و لذا دانشمندان موفق آنها هستند که تسلط بیشترى بر انتخاب بهترین مثالها دارند.
[ نظرات / امتیازها ]
منبع : تفسیر نمونه قالب : تفسیری موضوع اصلی : تفکر- اندیشه گوینده : مرضیه علمدار .ب
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
  قرآن - مهسا قنبري
«قصص» جمع «قصه» هم به معنای داستان و هم نقل داستان است. [ نظرات / امتیازها ]
منبع : یوسف قران قالب : لغوی موضوع اصلی : فصاحت گوینده : مهسا قنبری
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.
  داستان - سيدابراهيم غياث الحسيني
«قَصَص» هم به معناى داستان وهم به معناى نقل داستان است.
قصّه و داستان در تربیت انسان سهم بسزایى دارد. زیرا داستان، تجسّم عینى زندگى یک اُمت و تجربه عملى یک ملّت است. تاریخ آئینه‏ى ملّت‏هاست و هر چه با تاریخ و سرگذشت پیشینیان آشنا باشیم، گویا به اندازه عمر آن مردم زندگى کرده‏ایم. حضرت على علیه السلام در نامه سى‏ویکم نهج‏البلاغه خطاب به فرزندش امام حسن‏علیه السلام جمله‏اى دارند که مى‏فرمایند: فرزندم! من در سرگذشت گذشتگان چنان مطالعه کرده‏ام و به آنها آگاهم که گویا با آنان زیسته‏ام و به اندازه‏ى آنها عمر کرده‏ام.
شاید یکى از دلایل اثرگذارى قصّه و داستان بر روى انسان، تمایل قلبى او به داستان باشد. معمولاً کتاب‏هاى تاریخى و آثار داستانى در طول تاریخ فرهنگ بشرى رونق خاصى داشته و قابل فهم و درک براى اکثر مردم بوده است، در حالى که مباحث استدلالى و عقلانى را گروه اندکى پیگیرى مى‏کرده‏اند.
در روایات، به کلّ قرآن «احسن القصص» اطلاق شده است و این منافاتى ندارد که در میان کتب آسمانى، قرآن «احسن‏القصص» باشد و در میان سوره‏هاى قرآن، این سوره «احسن القصص» باشد.(11)
تفاوت داستان‏هاى قرآن با سایر داستان‏ها:
1. قصّه‏گو خداوند است. «نحن نقصّ»
2. هدفدار است. «نقصّ علیک من انباء الرّسل مانثبّت‏به فؤادک»(12)
3. حقّ است، نه خیال. «نحن نقصّ علیک نبأهم بالحقّ»(13)
4. بر اساس علم است، نه گمان. «فلنقصنّ علیهم بعلمٍ»(14)
5. وسیله‏ى تفکّر است، نه تخدیر. «فاقصص القصص لعلّهم یتفکّرون»(15)
6. وسیله‏ى عبرت است، نه تفریح و سرگرمى. «لقد کان فى قصصهم عبرة»(16)
داستان حضرت یوسف، «احسن القصص » است، زیرا:
1. معتبرترین داستان‏ها است. «بما اوحینا»
2. در این داستان، جهاد با نفس که بزرگ‏ترین جهاد است، مطرح مى‏شود.
3. قهرمان داستان، نوجوانى است که تمام کمالات انسانى را در خود دارد. (صبر، ایمان، تقوا، عفاف، امانت، حکمت، عفو و احسان)
4. تمام چهره‏هاى داستان، خوش عاقبت مى‏شوند. مثلا یوسف به حکومت مى‏رسد، برادران توبه مى‏کنند، پدر بینایى خود را بدست مى‏آورد، کشور قحطى زده نجات مى‏یابد و دلتنگى‏ها و حسادت‏ها به وصال و محبّت تبدیل مى‏شود.
5. در این داستان مجموعه‏اى از اضداد در کنار هم طرح شده‏اند: فراق و وصال، غم و شادى، قحطى و پرمحصولى، وفادارى و جفاکارى، مالک و مملوک، چاه و کاخ، فقر و غنا، بردگى و سلطنت، کورى و بینایى، پاکدامنى و اتهام ناروا بستن.
نه فقط داستان‏هاى الهى، بلکه تمام کارهاى خداوند، «اَحسن» است. زیرا:
1. بهترین آفریدگار است. «احسن الخالقین»(17)
2. بهترین کتاب را دارد. «نزّل احسن الحدیث»(18)
3. بهترین دین را دارد. «و من احسن دیناً ممّن اسلم وجهه لله»(19)
4. بهترین پاداش را مى‏دهد. «لیجزیهم اللَّه احسن ما عملوا»(20)
و در برابر این بهترین‏ها، خداوند بهترین عمل را از انسان خواسته است. «لیبلوکم ایّکم احسن عملاً»(21)
غفلت در قرآن به سه معنى مطرح شده است:
الف: غفلت بد، نظیر آیه‏ى «و انّ کثیراً من النّاس عن آیاتنا لغافلون»(22) همانا بسیارى مردم از آیات ما غافلند.
ب: غفلت خوب، نظیر آیه‏ى «انّ الّذین یرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا فى الدنیا و الآخرة»(23) کسانى‏که بر زنان پاکدامن و غافل از فحشا، تهمت زنا مى‏زنند در دنیا و آخرت لعنت شده‏اند.
ج: غفلتِ طبیعى به معناى بى‏اطلاعى، نظیر همین آیه مورد بحث؛ «و ان کنت من قبله لمن الغافلین» که خدا براى حفظ حرمت و احترام پیامبر نمى‏فرماید: «کنت من قبله لمن الجاهلین»

[ برای مشاهده توضیحات کلیک کنید. ]

[ نظرات / امتیازها ]
منبع : تفسیر نور قالب : روایی موضوع اصلی : سوره یوسف گوینده : سیدابراهیم غیاث الحسینی
امتیاز داوران :
امتیاز کاربران :
نظرات کاربران :
نظری ثبت نشده است.
بازديد کننده گرامی چنانچه تمایل دارید، نظر شما به نام خودتان ثبت و در سايت نمایش داده شود، قبل از ثبت نظر عضو سايت شويد و یا اگر عضو سايت هستيد لاگین کنید.[ عضويت در سايت ][ ورود اعضا ][ ورود ميهمان ]
نظر شما ثبت شد و بعد از تائید داوران بر روی سایت قرار می گیرد.