قوله تعالی: {إِذْ قالَ یُوسُفُ لِأَبیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیْتُ أَحَدَ عَشَرَ کَوْکَباً وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ رَأَیْتُهُمْ لی ساجِدینَ}
حضرت یوسف در فاران متولد شد پس از چندی مادرش راحیل در بیت لحم در گذشت یعقوب او را به حبرون آورد و به عمه اش سپرد تا او را تربیت کند خواهر یعقوب چنان از دیدار یوسف مسرور بود که لحظه نمیتوانست در مفارقت او آرام بگیرد و چون اندک رشدى نمود یعقوب خواست او را از عمه بگیرد و خودش نگاهداری کند عمه برای آنکه یوسف را از او نگیرند حیله و تدبیری بکار برد تا نزد خویش بماند کمربندی از اسحاق ارث به او رسیده بود به زیر جامه یوسف بست و او را بخدمت برادر آورد ناگاه از کمربند یاد کرده و از هر طرف تجسس نمود سپس آن را از زیر جامه یوسف بیرون آورد و گفت یوسف این کمربند را ربوده و در ملت حضرت ابراهیم رسم آن بود که چون دزدی کنند صاحب مال باید آن دزد را تا زنده هست به بندگی خود بگیرد پس بحکم شرع عمه یوسف را بخانه خود برد و به بندگی از او بگرفت بعد از رحلت عمه, یعقوب یوسف را بنزد خود آورد و هر روز دربارۀ او شفقت و مهربانیش افزوده میشد و این معنی در برادران گران آمد, در خانه یعقوب درختی بود هر وقت برای او فرزندی متولد میشد آندرخت شاخۀ جدیدی میروئید و با آن فرزند نمو میکرد وقتی فرزند بزرگ شد شاخه درخت هم قوی گشته یعقوب او را میگرفت و قطع میکرد به آن فرزند میداد و میفرمود این چوب عصای تست یوسف که متولد شد آندرخت شاخه نرویانید و چون بزرگ شد مشاهده کرد برادران او هر یک عصائی دارند و او بی عصا است به پدر گفت از خدا بخواه برای من عصائی بفرستد یعقوب دعا کرد جبرئیل عصایی برای یوسف آورد سپس یوسف در خواب دید عصای خود را بزمین فرو برده و برادرانش نیز عصاهای خودشان را مقابل عصای او بزمین فرو بردند عصای یوسف سبز و خرم گشته و بر شاخه بر آورده ولی عصای برادران بحال خود باقی است از خواب بیدار شد خواب خود را برای پدر بیان کرد برادران شنیدند کینه او را در دل گرفتند و این نخستین حسدی بود که برادران به یوسف بردند و گفتند ای پسر راحیل عجب خوابی دیده ای همانا تو سید ما خواهی بود و ما بندگان تو و کارت بالا گیرد و بر ما غالب شوی و یوسف در آنوقت هفت ساله بود ولی وقتی خواب آفتاب و ماه و ستارگان را بدید نُه سال داشت و یعقوب یوسف را ساعتی از خود دور نمیکرد تا آن شبی که یوسف خواب دید که یازده ستاره و خورشید و ماه در برابرش سجده کردند خوابش را برای پدر تعریف کرد یعقوب از شنیدن آن مغموم شد به یوسف تاکید کرد که خواب خود را از برادرانت پوشیده دار میترسم که از جانب ایشان خطری برای تو سر بزند اتفاقاً خاله او مادر شمعون از آن خواب مطلع شد برادران که از صحرا مراجعت کردند به آنها گفت وای بر شما که زحمت و مشقت را متحمل میشوید و راحت اقبال برای یوسف میباشد.!
و به همین سبب مورد کینه و حسد برادران خود قرار گرفت برادران یوسف در خانه روبیل اجتماع کرده و درباره از بین بردن یوسف بگفتگو پرداختند و گفتند پسران راحیل یوسف و برادرش بنیامین را پدر از ما بیشتر دوست میدارد و حال آنکه ما مردمان کار کرده ای میباشیم پدر با این محبت خود نسبت بآنها در ضلالت و اشتباه افتاده و بخوبی دیده میشود که راه افراط را میپیماید یوسف را بکشید یا او را در سرزمینی اندازید که روی پدر بسوی شما متوجه گردد پس از آن مردم درستکاری بشوید لاوی پیشنهاد کرد که او را نکشید بلکه در چاهیکه بر سر راه کاروانیان است بیاندازید شاید مسافرین او را در آورده و با خود ببرند چه کشتن ظلم و ستم است.
برادران همه رأی لاوی را قبول کردند و متفق شده بخدمت پدر رسیدند گفتند ای پدر بزرگوار تا چند یوسف در خانه خلوت نشیند و گوشۀ عزلت اختیار کند و از آب و هوا و سبزه جات نداشته و لذت نبرد چرا این وجود نازک را در رنج و تعب گذاشته ای یوسف را با ما بصحرا بفرست تا بازی و تفریح کند یعقوب گفت ای فرزندان من خاطرم بدیدار یوسف شاد و خرم است لحظه بدون او تامل نمیتوانم کرد میترسم او را بفرستم گرک بخورد.
توضیح : پیغمبر اکرم ﷺ فرموده: ای مردم دروغ بیکدیگر تلقین نکنید چه فرزندان یعقوب نمیدانستند که گرگ آدم میخورد چون یعقوب گفت و اخاف ان یاکله الذئب ایشان از او بیآموختند و آن را دست آویز خود کردند, چه یعقوب در خواب دیده بود که بر فراز کوهی نشسته و یوسف در کنار وی سیر میکند ناگاه چند گرک هویدا شده و قصد او کردند یعقوب خواست از کوه فرود آمده و حمایت از یوسف کند زمین شکافته شد و یوسف را بخود فرو برد.
نهایتاً در اثر اصرار برادران پدر با کراهت خاطر راضی به قضاء الهی شد و پس از شستن سر و صورت یوسف و شانه زدن موهایش لباس نیکوئی به او پوشانید و او را به برادران سپرد تا همراه خودشان بصحرا ببرند سبدی پر از طعام فراهم کرده به آنها داد و سفارش بسیاری نمود و فرمود: ای فرزندان من یوسف امانتی است از من نزد شما از خدا بترسید و در این امانت خیانت نکنید هرگاه گرسنه شود طعامش دهید و چنانچه تشنه باشد سیرابش کنید و بر او شفقت و مهربانی بجا آورید مبادا او را رها کنید و یا از نظر خودتان دور گردانید و در رفتن راه بر او رنج ندهید گفتند ای پدر این چه فرمایشی است میفرمایید یوسف برادر ما است او را از جان خود بیشتر دوست میداریم یعقوب به یهودا گفت حفظ یوسف را از تو میخواهم پدر تا بیرون شهر آنها را مشایعت کرد و یوسف را بوئید و بوسید و گریه کرد چه از آن سفر بوی فراق استشمام مینمود.
( لطیفة - اى یعقوب تو که یوسف را بی اندازه دوست میداری چگونه او را بدست دشمن میسپاری ای اهل ایمان تو که دعوی دوستی پروردگار را مینمائی پس چرا معصیت کرده و نافرمانی مولای خود میکنی)
برادران یوسف را همراه خود بردند تا پدر آنها را مشاهده میکرد یوسف را بر دوش گرفته و احترام مینمودند همینکه از نظر پدر غایب شدند و اطمینان حاصل کردند که دیگر پدر آنها را نمی بیند یوسف را بزمین گذاشته سیلی بصورتش زدند و هر برادری او را میزد به برادر دیگر پناه میبرد او نیز یوسف را اذیت و آزار میداد طعامیکه پدر برای او داده بود خوردند و زیادی آنرا بسگها دادند یوسف را پای پیاده گرسنه و تشنه میبردند و میزدند او گریه میکرد و میگفت ای پدر بیخبری که با یوسف تو چه میکنند (و اشارت همینطور است حال بنده مؤمن تا وقتیکه تحت نظر پروردگار است از شر دشمن و شیاطین در امان میباشد و هرگاه از نظر پروردگار افتاد در اثر معصیت و تکبر و حسد و غرور و بخل شیاطین و دشمن از هر طرف او را احاطه کنند و آزار و اذیت نمایند).
در ادامه یوسف را بر سر چاه آورده همگی دور او را گرفته گفتند برهنه شو و پیراهن خود را در آور بر اثر تهدید برادران یوسف تسلیم شده هر چند تضرع و زاری کرد که این پیراهن را بگذارید در تن من بماند تا وقتیکه زنده هستم ساتر عورت من باشد و زمانیکه وفات کردم بعوض کفن من باشد نپذیرفتند عاقبت پیراهن خود را از تن کنده و به آنها داد پس از آن تبسمی کرد یهودا گفت چه جای تبسم است یوسف گفت سریست میان من و پروردگارم, یهودا پرسش کرد آن سر چیست ؟ پاسخ داد روزی در اندیشه بودم چگونه میتواند کسی با من اظهار دشمنی بکند با داشتن چنین برادران با قدرتی الحال خداوند شما را بر من مسلط کرده تا بدانم که نباید هیچ بنده بغیر خدا اتکاء داشته و امیدوار باشد یوسف را بچاه انداخته و رفتند یوسف در حین سقوط گفت ای پروردگار ابراهیم و اسحق و یعقوب بمن ضعیف کوچک که تمام چاره ها برویم بسته شده ترحم نما از مصدر جلال خطاب رسید ای جبرئیل پیش از آنکه یوسف بقعر چاه برود او را دریاب و تسلی ده جبرئیل او را گرفت و فرشتگانی آمدند تا انیس او باشند چون شب در آمد فرشتگان خواستند بروند یوسف گفت من تنها بمانم؟ گفتند ما تو را دعایی بیاموزیم که چون بخوانی وحشت از تو برود بگو (یا صریح المستصرخین یا غوث المستغیثین یا مفرج کرب المکروبین قدتری مکانی و تعرف حالی ولا یخفى علیک شیئى من امرى برحمتک یا ربی) یوسف این دعا را تلاوت کرد خدایتعالی هفتاد هزار فرشته بفرستاد تا او را محافظت کنند و شاید سبب افتادن یوسف در چاه تکبر او شد روزی جمال خود را در آئینه بدید گفت کیست مانند من از حیث جمال و زیبایی؟!
(در این باب پیغمبر اکرم ﷺ فرموده: هر که تکبر کند خداوند او را پست و ذلیل گرداند و آنکه تواضع کند پروردگار او را بلند گرداند و یا آنکه خداوند اراده فرمود که تاریکی چاه را بیوسف نشان دهد تا وقتی بتخت پادشاهی جلوس کرد متوجه بشود و دستور ندهد کسی را محبوس و زندانی کنند)
جبرئیل یوسف را از اعمال برادرانش آگاه ساخته ولی برادران نمیدانستند, سپس لاوى که برادر بزرگ بود برادران خود را مخاطب قرار داده گفت آیا ما فرزندران یعقوب بن اسحق بن ابراهیم خلیل الله نیستیم؟ گفتند چرا, گفت گمان میکنید پس که این عمل زشت شما ها را خداوند از نظر پیغمبرش پوشیده خواهد داشت؟ گفتند چاره چیست و چه باید بکنیم جواب داد برخزید تطهیر نموده بجماعت نماز بجای آورده و در درگاه خداوند تضرع و زاری نمائیم تا شاید از نظر رحمت و شفقت خود عمل ما را فاش نساخته و ما را شرمسار نسازد زیرا که خداوند بسیار بخشنده و مهربانست همگی رای او را پسندیده غسل نموده و آمادۀ اقامه نماز شدند سیره و سنت ابراهیم و اسحق ویعقوب آن بود که حداقل افرادی که بتوانند نماز جماعت بجا آورند یازده نفر بود یکنفر امام و ده نفر مأموم ولی آنها ده نفر بودند گفتند تعداد ما برای تشکیل جماعت یکنفر کسری دارد لاوی گفت ما خداوند را امام خود قرار داده و هر ده نفر اقتداء به ذات پروردگار نموده نماز خواهیم خواند و بهمین ترتیب رفتار کرده و از خداوند مسئلت نمودند که آنها را رسوا نسازد و عمل ایشان را از پدر پنهان فرماید سپس برادران بزی را کشته و از خونش پیراهن یوسف را آغشته با خود همراه بردند همینکه نزد پدر رسیدند گفتند ای پدر عزیز و گرامی ما در صحرا برای مسابقه رفته و یوسف را نزد اثاث و متاع خود گذارده بودیم چون برگشتیم دیدیم که یوسف را گرگ خورده و با اینکه ما راستگو هستیم باز ممکن است که سخن ما را باور ننمائی این است پیراهن آلوده بخون یوسف یعقوب چون پیراهن آغشته بخون را بخوبی بررسی کرده گفت چه گرگی بوده که بر یوسف غضب کرده و او را خورده ولی آنقدر پیراهن یوسف را احترام میکرده که کوچکترین صدمه بر آن وارد نساخته و پاره ننموده است؟! اینچنین نیست که شما میگوئید, ایشان فرو ماندند گفتند دزدان او را کشته اند فرمود: دزد حاجت به پیراهن دارد نه بکشتن چطور او را بقتل رسانیده و پیراهنش را رها کرده این امریست که نفسهایتان برای شما آراسته و در این پیش آمده بردباری نیکوئی خواهم کرد و از خدا در این مصیبت یاری میجویم, پس از آن گفت اگر راست میگوئید گرگی که او را خورده بگیرید و بنزد من آورید آنها رفتند گرگی را گرفتند و دست و پایش را بستند و نزد پدر آوردند و نفهمیدند که گرک سخن میگوید و دروغ آنها آشکار میگردد (همینطور است حال بنده گناهکار روز قیامت انکار نماید معصیت و نافرمانی خود را و نمیداند که گواهانی هستند برنافرمانی و عصیان او گواهی دهند و اعضاء جوارح او را خداوند بسخن در آورد تا بر علیه او شهادت دهند)
یعقوب گفت ای کرگ شرم نکردی که میوه دل و روشنایی چشم مرا خوردی ؟ گرگ بزبان فصیح عرض کرد خداوند گوشت و خون پیغمبران را بر ما حرام کرده ایشان دروغ میگویند و من در این وادی غریب هستم خویشی داشتم بدیدار آن آمده فرزندان شما مرا گرفتند و بستند حضورتان آوردند.
یوسف سه روز در آن چاه ماند یهودا هر روز میآمد و طعام برای او میآورد و بچاه فرو میگذاشت روز چهارم جبرئیل آمد و گفت ای یوسف که تو را در این چاه افکنده و جهتش چه بود؟ عرض کرد برادرانم برای حدی که بر من بردند مرا در اینجا افکندند فرمود میخواهی از این چاه بیرون آئی ؟ گفت آری دستور داد بخوان این دعا را (دیا صانع کل مصنوع وین جابر کل کسیر و یا حاضر کل ملاء و یا شاهد کل نجوى و یا قریبا غیر بعید و یا مونس کل وحید و یا غالباً غیر مغلوب و یا جیاً لایموت ویا محیی الموتى و یا لا اله الا انت اللهم انى اسئلک به ان لک الحمد لا اله الا انت بدیع السموات والارض ذو الجلال والاکرام ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى من امرى فرجاً و مخرجاً و ارزقنى من حیث لا احتسب) چون این کلمات را بگفت خدایتعالی او را فرج کرامت فرمود کاروانی را به آنجا رسانید فرود آمده و بار انداخته منزل کردند کسی را برای تهیه آب فرستادند همینکه دلو بچاه انداخت یوسف به ریسمان چسبیده و از چاه خارج شد آن شخص فریاد زد مژده و بشارت باد که چنین پسر زیبائی از چاه خارج شده مالک کاروان سر چاه رفت چون از طلوع آن ماه روشن از تیره چاه آگاه شد دانست که او را به بهای گران توان فروخت و سرپوشی رو او انداخت گفت باید این سر را پوشیده داشت و او را کالای جدیدی پنداشت در آن هنگام یهودا بر سر چاه آمد صدا زد یوسف را جواب نشنید دیدبان او را از کار یوسف آگاه کرد همانوقت برادران دیگر رسیده به قافله گفتند این پسر بچه بنده ما است فرار کرده و در چاه افتاده ما برای بدست آوردن او آمده ایم و به یوسف گفتند اگر اقرار به بندگی و اعتراف بغلامی خود نکنی تو را خواهیم بقتل رسانید و البته کشته خواهی شد یوسف تمکین نموده و تسلیم ایشان شد مالک به برادران گفت اگر میخواهید او را تسلیم شما بدارم و چنانچه مایل هستید بما بفروشید, برادران یوسف گفتند حاضریم بفروشیم با عیوباتیکه دارد, مالک سئوال کرد عیوب او چیست؟ جواب دادند غلامی است دزد و گریزنده و دروغگو خواب کذب جعل میکند, قافله سالار متوجه یوسف شده سئوال کرد آیا راست است که تو آن بنده هستی, یوسف جواب داد آری و مقصودش از بنده بندگی پروردگار بود سپس مالک به برادران گفت با این عیبها بچند میفروشید؟ یوسف پیش خود میپنداشت که این قافله بهاء او را ندارند تا خریداری کنند او را برادران گفتند هر چه را بهاء او بدهید راضی هستیم بشرط آنکه او را از این ولایت ببرید تا بنزدیک ما نیاید عاقبت مالک بن زعر یوسف را خریداری کرد بشرط آنکه او را با خود بمصر ببرد.
در روایتی حضرت رضاع فرمودند: ثمن بیست درهم بود که قیمت سگ شکاریست هر گاه آنرا کسی بِکشد باید بیست درهم به صاحبش دهد و برادران یوسف او را به این قیمت فروختند کاروانیان از آنجا بار گرفته و یوسف را با خود بمصر حرکت دادند.
(رسول اکرم ﷺ فرمودند: روزی یوسف جمال خود را در آئینه مشاهده کرد از زیبائی خویش بتعجب آمد و گفت اگر من بنده میبودم بهاء مرا کسی نمیدانست که چند است, خداوند خواست او را در مقام آزمایش قرار داده و بهایش را به او نشان داد که چند درهم بیش ارزش ندارد همینطور است حال کسانیکه میفروشند آخرت خود را به متاع دنیا به آنها گویند چقدر فروختید آخرت خود را به مال دنیا ای ضعیف الایمان و الیقین و ای اشخاصیکه بلند میکنید دنیا را بواسطه از دست دادن دین, آیا خداوند رحمان امر کرده شما را که دین فروشی بکنید؟ یا در قرآن آیه ای درباره فروش دین و آخرت بدنیا نازل گشته توجه کنید و چه نیکو سروده شاعر عرب که در معنا میگوید:
ای بیچاره ترقی میدهی دنیای خود را در اثر تخریب و از دست دادن دین خود نه دین تو باقی ماند و نه آن دنیایی که ترقی داده ای و خراب میکنی بنائیکه همیشه باقی و جاوید است و تعمیر میکنی دنیایی را که نابود میشود چگونه راضی میشوی که نابود گردانی زندگانی ابدی و همیشگی را و به دین خود نقص و شکست وارد کنی برای خاطر نصیب دنیا ئیکه در گذر است.
در ادامه داستان فوق: مالک به برادران یوسف گفت نامه ای بدست خود بنویسید که ما این غلام را بتو فروختیم به چند درهم نوشتند و به مالک دادند و گفتند دست پای یوسف را ببند و او را حرکت بده تا فرار نکند و ما تو را به این موضوع سفارش میکنیم و یوسف نگاهی به برادران کرد و گریست سپس خطاب کرد آنها را که خداوند رحمت کند شما را ای برادران هر چند بمن رحم نکردید و پرودگار عزیز گرداند شما را اگرچه مرا خوار و ذلیل نمودید و محفوظ بداردتان با آنکه مرا فروختید یاری کند خداوند شما را هر چند مرا یاری نکردید, برادران بگریه افتادند و گفتند ای یوسف ما نادم و پشیمان شدیم آنچه نسبت بتو بجا آوردیم و اگر برای ترس از پدر و حیاه او نبود ما تو را به پدر برمیگردانیدیم, برادران یوسف برگشتند در حالیکه پشیمان بودند از کار خود و گریه بسیاری مینمودند.
(چه سیره شخص مؤمن نادم و پشیمان خواهد شد به خلاف منافق که هرگز از عمل زشت خود پشیمان نشود برای خبث باطنیکه دارد.)
مالک دست پای یوسف را بست و تسلیم کرد به خادم خود فلیح اسود خادم گفت ای مولای من متجاوز از پنجاه مرتبه از شام به کنعان و از کنعان به شام رفت و آمد کردی بخاطر این پسر بچه الان که موفق شدی و او را بدست آوردی چه شده تو را که دست پای او را بستى مالک گفت من در فکر و اندیشه او هستم چه معبرین توصیف نمودند او را باه اوصافی که محیر العقول است و برای خاطر بزرگی و جلالت شأن او, من او را به ثمن بخس خریداری کردم, یوسف این سخنان را میشنید و تبسم میکرد چه او را جبرئیل از سرنوشت خود اطلاع داده بود قافله حرکت کردند و نصف شب رسیدند به مکانیکه راحیل مادر یوسف در آنجا مدفون بود یوسف چون از دور قبر مادر را دید خود را از بالای شتر بزیر افکند قبر مادر را زیارت کرد و گریه بسیاری نمود و گفت ای مادر سر از خاک بردار و بنگر که با فرزند عزیز تو چه معامله کردند برادران بیرحم مرا از پدر جدا کردند و در چاه افکندند و روی مرا با سیلی سیاه کردند و چنانکه بندگان را بفروشند مرا نیز فروختند و مانند اسیر از شهری بشهر دیگر مرا میبرند چون این کلمات را گفت هاتفی از عقب او صدا زد صبر کن که نیست صبر و بردباری تو مگر از برای رضای پروردگار, خادم نگاه کرد یوسف را روی شتر مشاهده نکرد فریاد زد اى مالک غلام فرار کرده مالک دستور داد قافله توقف کند تا یوسف را در یابند ناگاه دید یوسف بطرف آنها میآید مالک به او گفت آقایان تو راست گفتند که گریزنده هستی, یوسف فرمود نه چنین است من قبر مادرم را مشاهده کردم نتوانستم خودداری کنم, خادم در غضب شد یوسف را بقدری زد که افتاد بیهوش شد چون بهوش آمد فریاد زد الهی اگر من لغزشهایی دارم و این اذیتها کیفر آنها است پروردگارا بحق پدران گرامم از من در گذر و عفو کن.
(پیغمبر اکرم ﷺ فرمودند: و بپرهیزید از دعاء مظلوم زیرا میان او و پروردگار والالی حجابی نباشد هرگاه ستمدیدهای فریاد کند پروردگارا بدادم برس خداوند میفرماید ای بنده من تو را یاری کنم اگر چه بعد از زمانی باشد و هرگاه مظلوم بگوید یا الله خطاب رسد از مصدر جلال لبیک اگر من داد تو را از ظالم نگیرم خود ظالم هستم و فرمود: بترسید از دعاء مظلوم و یتیم که بسرعت بالا رود روز قیامت که شود نامه اعمال ظالم را بدستش بدهند چون نظر کند در آن فریاد زند پروردگارا حسنات اعمال من کجا رفت خطاب رسد ما برگردانیدیم حسنات تو را در نامه اعمال مظلوم و بواسطه ستمی که به مردم کرده ای تمام آنها از بین رفت.)
در بین حرکت در اثر دعاء یوسف ابر سیاهی که علامت عذاب است هویدا شد و بر آن قافله احاطه کرد مالک فریاد زد هر کس معصیت و گناهی کرده توبه کند و بسوی خدا بر گردد پیش از آنکه عذاب نازل شود و ما را هلاک گرداند خادم گفت من گناهکارم مالک سئوال کرد چگونه چه گناهی بجا آوردی؟ جواب داد من این غلام کنعانی را زدم لبها را حرکت داد و تکلمی نمود ناگاه اثر عذاب ظاهر گشت مالک حضور یوسف آمد گفت ای غلام گمان میکنم که تو نزد پروردگار آسمان مقرب هستی؟ فرمود: شاید چنین باشد, عرض کرد ترحم فرما بر این قافله یوسف تبسمی نمود و دعا کرد خداوند اثر عذاب را بر طرف نمود, مالک به او گفت من شناختم که تو را نزد پروردگار آسمان منزلتی است سزاوار نیست دست پای تو را به بندم دست پای او را باز کرد و نوازش و اکرام بسیاری از او نمود سپهسالار کاروانش کرد تا رسیدند به شهر بلسان مردم آنجا جمع شده بتی بصورت یوسف ساختند و آن را بجای خدا پرستش مینمودند از آنجا هم سیر کرده تا بشهر دیگری فرود آمدند اهالی آن شهر جمع شدند بدور یوسف آنها کافر و بت پرست بودند سئوال کردند ای یوسف چه کسی تو را به این جمال و زیبایی آفریده؟ فرمود: پروردگار عالم, آن مردم بتهای خود را شکستند و به خداوند یکتا ایمان آورده و بعبادتش مشغول شدند و اعجبا جمعی در اثر ملاقات یوسف ایمان آورند به پروردگار وعده دیگری کافر میشوند و تسبیح و تقدیس میکنم پروردگاری را که قرار داد صورت یوسف را برای طایفه سبب عبرة و عبادت و برای طایفه دیگر باعث گمراهی و فتنه...
(پیغمبر اکرم صلى الله علیه و سلم فرمودند: نگاه کردن بصورت نیکو صورتان و صاحبان جمال و زیبا هرگاه بدیده عبرت باشد عبادت است و چنانچه بنظر شهوت باشد در نامه اعمال او چهل هزار گناه و معصیت نوشته شود تا مردم بدانند که میان این دو نظر فرق بسیاریست یکی از عرفا گفت عهد کرده بودم با خدای خود که نگاه به زیبا صورتان نکنم روزی مشغول طواف خانه کعبه بودم نظرم به بانوی بسیار زیبا افتاد تعجب کردم از این حسن و جمالی که خداوند از قطره آب گندیده آفریده ناگاه تیری از هوا بدیدگانم اصابت کرد نوشته بود روی آن تیر چون تو نگاه کردی به آن بانوی زیبا بنظر عبرت و فکر ما تو را به تیر ادب زدیم و چنانچه به دیده شهوت نگاه مینمودی تیری بتو میزدیم تا قطعه قطعه شوی...)
وقتی که قافله نزدیک قدس خلیل رسید امیر آن شهر در خواب دید به او گفتند باید تمام مردم را امر کنی به استقبال این قافله بروند صبح شد امیر به اتفاق مردم به استقبال قافله بیرون رفتند سئوال کرد امیر قافله کیست؟ مالک را نشان دادند تعجب کرد گفت این مرد سالی چند مرتبه از اینجا عبور میکند همچو خوابی من ندیدم هنوز کلام او تمام نشده بود فرشته بصورت بشر نزدیک او آمد و یوسف را به او نشان داد گفت استقبال برای او میباشد و با یوسف دویست نفر از فرشتگان بودند که او را به امر خدا از هر آفات و بلیاتی حفظ مینمودند همراهان امیر که دوازده هزار نفر بودند وقتی نظرشان به جمال یوسف افتاد همه بی اختیار از اسب بزمین افتادند و تا سه روز و سه شب از حلاوة نظر به یوسف مدهوش شده بودند از آنجا هم کوچ کرده به شهر عریس رسیدند یوسف از جمال و زیبائی خود در تعجب بود و با خود میگفت خداوند هیچ بشری را بمانند زیبایی من نیافریده! وقتی وارد شهر عریس شد منادی صدا زد ای یوسف این خیالی که تو کردی بیخود است مانند تو مخلوقات بسیاری آفریده شده نگاه کن به اهل این شهر, یوسف وقتی نظر کرد مشاهده نمود تمام آن مردم یا مانند او هستند یا بهتر از او از حیث جمال و زیبای...
(حضرت موسی هم وقتی با خدا در کوه طور مناجات میکرد گمان نمود کسی جز او با خدایتعالی مناجات نمیکند و این شرف اختصاص به او دارد وحی رسید به او ای موسى التفاتی به راست و چپ خود بنما موسی متوجه یمین و یسار خود شد دید هزاران نفر بصورت موسی با خدای خود مشغول مناجات و راز و نیازند از مصدر جلاله صدا آمد ای موسی خیال نمودی که مشتاقی برای ما جز تو نیست در آنوقت موسی به سجده در افتاد و توبه کرد از آن فکری که پنداشته بود صدا رسید ای موسی سر موسی سر از سجده بردار پس از آنکه توبه کرد از سجده سر برداشت حال او تغییر پیدا کرده بود مشاهده کرد خود را که در نظر آنها مانند فرشته مقربی است و آن جمعیت متفرق شده اند).
مالک گفت بهیچ منزلی فرود نیآمدم مگر از برکت یوسف خیر و منفعت بر خود و قافله ام پدید میآمد و شبانگاه میشنیدم که فرشتگان یوسف سلام میکنند آواز آنها را می شنیدم و شخصشان را نمیدیدم و تا در راه بودم هر روز ابر سفیدی میآمد و بر بالای سر او سایه میافکند چون راه میرفت بهمراه او سیر میکرد وقتی میایستاد آن ابر هم توقف مینمود, مالک به یوسف گفت من امر تو را عجیب میدانم دوست دارم دعا بفرمائی خداوند فرزند ذکورى بمن عطا بفرماید, یوسف دعا کرد خداوند بمالک دوازده پسر در آینده عطا فرمود, وقتی وارد دروازه مصر شدند مالک گفت ای یوسف اینجا شهر مصر است خود را شستشو کن و لباس سفر را از تن در آور وقتی یوسف داخل آب شد تا غسل کند ماهیان خود را به بدن یوسف مسح مینمودند هنگامیکه غسل او تمام شد خداوند بر حسن و جمال او چندین برابر بیفزود, مالک آمد سجده کند یوسف را او ممانعت کرد و فرمود: سجده برای غیر خدا جایز نیست وقتی یوسف به دروازه شهر مصر رسید اهل مصر صدائی شنیدند اما شخص او را ندیدند که میگفت ای اهل مصر جوانی وارد شهر شما شده هر که او را ملاقات کند مسرور و خوشحال گردد منادی دیگر فریاد زد اگر بخواهید آن جوان را مشاهده کنید باید او را در خانه مالک بن زعر طلب نمائید.
مردم مصر باحالت تحیر اجتماع کردند در خانه مالک گفت ای مردم چه حاجت دارید؟ گفتند میخواهیم غلامیکه همراه آورده ای مشاهده کنیم مالک گفت هر کس می خواهد او را ببیند باید یک دینار بدهد مردم همه قبول کردند و گفتند در را بازکن که در کمال شوق و اشتیاق حاضریم دینار را بدهیم تمام آنها هر کدام یک دینار را بسوی مالک پرداخت کردند و ششصد هزار دینار جمع شد هر کس نظرش به یوسف افتاد مدهوش و عقلش ربوده شد بطوریکه قدرت و توانائی نداشت که از خانه مالک بیرون رود خادمان مالک آنها را بیرون میبردند و هر کس خارج شد چنان حیران گشته بود که راه نمیبرد بخانه خود و خویش اقرباش را نمیشناخت نه سخنی میشنید و نه کلامی میگفت.
روز دوم مالک اعلان کرد هر کس میل دیدار یوسف دارد باید دو دینار بدهد مردم هجوم کرده و مبلغ را پرداختند یک ملیون و دویست هزار درهم دریافت کرد سپس یوسف را به انواع حلی و جواهرات زینت کرد و او را بر سریری نشانید منادی فریاد کرد هر کس مایل بخریداری این غلام است حاضر شود نبود در شهر مصر مگر آنکه طمع نمود در خریداری یوسف و تمام هستی اموال خود را داد تا یوسف را خریداری کند مالک نداد و گفت ای مردم مالهای خود را بردارید که هیچکدام از شما نمیتوانید بهاء او را بدست آورید چه او عزیز است و خریداری نکند او را جز عزیز مصر روز سوم مردم باز اجتماع کردند به درخانه مالک رفته گفتند اى مالک اگر نمیفروشی این غلام را پس نشان ده او را بما تا زیارتش کنیم و دیدگان ما بجمالش روشن گردد مالک گفت دیگر نمیتوانم او را بشما ارائه دهم ولی صباح روز جمعه او را در میدان عمومی آورم هر کس مایل خریداری او است در آنجا حاضر شود, روز جمعه مالک دستور داد میدان را زینت کنند و کرسی مرصعی در وسط آن گذارند و قبۀ روی آن از طلا و زمرد نصب کنند و روی آن را از دیباج فرش کنند و مشک و عنبر دود کنند پس از آن دستور داد یوسف را بالای کرسی نشانند تا تمام اهالی مصر او را مشاهده کنند و مقصودش ارائه دادن بزرگی و شأن یوسف بود تمام مردم از زن و مرد کوچک و بزرک پیر و جوان عالم و جاهل حتى رهبانان از صومعه و عبادتگاه خود بیرون آمده و در محل مزبور حاضر شدند, منادی فریاد زد ای مردم بدانید یوسف فرشته ایست بصورت بشر بهاء او عزیز است طمع از خریدن او بردارید کسی تاب خریداری او را ندارد جز عزیز در آن هنگام عزیز مصر با حشمت جلالی وارد میدان گردید تا جمال یوسف را مشاهده کند خادم خود را فرستاد نزد مالک گفت به او گفت اى تاجر بیاور غلام را تا نظر کنیم بسوى او, مالک حضور یوسف شرفیاب شد عرض کرد مردم جمع شدند و میل دارند شما را زیارت کنند تشریف بیاورید, یوسف دانست که مالک اراده فروش او را دارد لباسهای حریر و دیباج پوشید و تاج مرصع بر سر گذاشت و خود را به انواع جواهرات زینت داد سوار بر اسبی شد که زین او از طلا و لجام او از نقره بود و با حشمت و جلالی وارد میدان شد و میگفت راست گفت پروردگار و رسول او سئوال کردند از او آیا رسول پروردگار بر تو نازل شده فرمود: بلی هنگامیکه برادران لباس مرا از تن بیرون آوردند و چاه انداختند جبرئیل نزد من آمد و گفت پروردگارت سلام میرساند و میفرماید ای یوسف صبر کن به عزت و جلال خود سوگند تو را از چاه بیرون آورم و مملکت مصر را بتو عطا کنم خاشع و عزیز مصر را از برایت خاضع و خادم قرار دهم و بزرگان را زیر رکابت گردانم و این است تأویل آنچه پروردگار بمن فرمودند الان حقیقت او را مشاهده میکنم وقتی مردم این سخن را از یوسف شنیدند سرها را بزیر انداخته و تعجب کردند, مالک گفت تصدیق کنید گفتار او را که هرگز سخن بدروغ نگوید یوسف را با تمام احترام بر کرسی نشاندند, مالک فریاد زد ای مردم مصر این یوسف است تمام اهالی گردن کشیدند تا یوسف را ببینند وقتی نظر آنها به او افتاد بخاک افتادند و گفتند هرگز مشاهده نکردیم مانند این غلام را و فریاد آنها بلند شد اى مالک صورت یوسف را بپوشان که عده ای از مشاهدة جمال او خود را هلاک نمودند و نقل و قول است در طول مدت سفرش قریب بیست و پنج هزار نفر از مردان و زنان و دختران در اثر مشاهده صورت یوسف و حلاوت او فوت کردند چه خداوند حجاب میان خلق را برداشت و یوسف را دیدند بر آنصورتیکه خداوند بیافریده بود, او را منادی فریاد زد کیست این غلام زیبارو و فصیح و خوش بیان را خریداری کند؟ یوسف به او گفت ندا کن که حاضر است این غلام غریب و محزون و ذلیل را خریداری کند؟ منادی گفت من همچه صدائی نمیکنم زیرا آنچه میگوئید در شما وجود ندارد.
(و از ابن عباس روایت کرده اند گفت مردمانیکه یوسف را مشاهده نمودند بر سه فرقه بودند طایفه مانند هستان و سکری شده عدۀ دیگر حیران بماندند و جمعی مانند دیوانگان قرار گرفته بودند در آن هنگام دختر اسطالون عمالقه که ثروت ترین مردم اهل مصر بود دستور داد بخادمانش هزار استر جواهرات حمل کنند بمیدان عمومی تا یوسف را خریداری کند وقتی نظرش به یوسف افتاد عقل از سرش ربوده شد گفت به یوسف کیستی؟ تو که مرا حیران و سرگردان کردی من تمام ثروت و دارایی خود را آورده تا تو را خریداری کنم! الان مشاهده کردم این همه ثروت بهاء جزئی از شما نشود و بهاء تو مساویست با تمام دارائی و ثروت دنیا؟ یوسف گفت من مخلوقی از مخلوقات پروردگار جهانیان میباشم که این صورت و جمال و زیبائی را او بمن عطا و مرحمت فرموده فوراً آن بانو ایمان آورد به خدائیکه یوسف را به آن صورت آفریده و تمام آن اموال را در راه خدا انفاق کرد و در کنار دریای قلزم خانۀ بنا کرد و مشغول پرستش خدا شد تا از دنیا رفت و زلیخا از عزیز مصر اجازه گرفت که از خانه خارج شود برای دیدار یوسف عزیز به او اجازه داد با یک حشمت و جاه و جلالی وارد میدان شد که قابل وصف نیست همینکه نظرش به یوسف افتاد فریادی زد و مدهوش گردید.
ابن عباس گفت زلیخا دختر یکی از پادشاهان مغرب زمین موسوم بطیموس و جمیل ترین دختران عصر خویش بود و یوسف را در خواب مشاهده کرد بیدار شد در حالیکه حیران و سرگردان بود روز بروز نحیف و لاغر و زرد رنگ میشد از عشق یوسف پدرش به او گفت ای فرزند تو را چه میشود که هر روز ضعیف و ناتوان میشوی؟ خواب خود را برای پدر بیان کرد پدر به او گفت اگر میدانستم صاحب آن صورتی که در خواب مشاهده کردی کجا است همانا او را حاضر میکردم برایت, اگر چه تمام خزائن مملکت را صرف کنم در راه بدست آوردن او, و بار دیگر زلیخا یوسف را در خواب دید گویا او بطرف او ایستاده گفت تو را سوگند میدهم به آن کسیکه این صورت و زیبائی را بتو مرحمت فرموده و مرا عاشق جمالت کرده بگو به بینم کیستی و در چه جا طلب کنم و دریابم تو را, یوسف در خواب به زلیخا گفت من بشری هستم خداوند آفریده مرا از برای تو و تو را آفریده از برای من, مبادا دیگری را به شوهری اختیار کنی از خواب بیدار شده و گریه بسیاری کرد پدرش سئوال کرد چه شده؟ زلیخا گفت همان شخص را دو مرتبه در خواب مشاهده کردم از حالش سئوال نمودم جواب داد من از برای تو و تو از برای من آفریده شدی پدر به او گفت وای بر حالت سئوال نکردی از او در کجا و چه مملکت میباشد؟ پاسخ داد خیر مرتبه سوم یوسف را باز خواب دید دامن او را گرفت و گفت حب تو مرا دیوانه کرده آیا خبر نمیدهی بمن کجا تو را طلب کنم؟ یوسف به زلیخا گفت من پادشاه مصر هستم مرا در مصر طلب کن و دریاب وقتی زلیخا از خواب بیدار شد فریاد زد ای پدر یافتم محبوب خود را و در حالیکه حیران و سرگردان بود و (میگفت به چه قدی سیر کنم ای یوسف تا به ساحت تو برسم ای کسیکه جسماً از من دوری و در قلب من جا گرفتی شوق تو مرا دیوانه کرده) در این میان نوزده نماینده از نمایندگان پادشاهان دنیا در مملکت طیموس حاضر شده بودند برای خواستگاری زلیخا ولی از مملکت مصر کسی نیامده بود پدر گفت سلاطین دنیا نمایندگان خود را فرستاده اند برای خواستگاری تو کدام یک از آنها را اختیار مینمائی گفت ای پدر بغیر از پادشاه مصر کسی را برنگزینم و اختیار نکنم چه محبت ابتدا و انتهائی ندارد دوستی هلاک کننده دل و قلب است و آتشی است که بر دل افروخته شود.
لذا پدر نامه به این مضمون به قطیفور پادشاه مصر نوشت دختری دارم بجز شما شوهر دیگری اختیار نمیکند اگر مایل هستید بشما میدهم با هر چه که بخواهید از ملک و اموال خود و ملک پاسخ نامه او را نوشت هر آنکه ما را دوست میدارد ما نیز او را دوست داریم و غیر از آن دختر چیز دیگری نخواهیم, پدر دستور داد زلیخا را به انواع حلی و جواهرات گرانبها آراسته و با هزار کنیز و هزار غلام و چهل بار شتر دینار طلا و چهل بار دیباج و سندس و استبرق روانه مصر کنند وقتی وارد مصر شد چنان مسرور و خوشحال شده بود که فوق آن تصور نمیشود چه جلالت شأن و بزرگواری یوسف را و در خواب مشاهده نموده بود وقتی وارد قصر سلطنتی شد و عزیز مصر بنزد او آمد از کنیزش سئوال کرد این مرد کیست؟ کنیز گفت شوهر تو عزیز مصر است فریادی بر آورد که او محبوب و معشوق من نیست که در عالم رؤیا سه مرتبه او را زیارت کردم صدایی شنید که میگفت ای زلیخا محزون نشو و صبر و بردباری را پیشه خود ساز امید است که در اثر صبر ظفریایی و اظهاری به عزیز نکن جز علاقه و محبت چه عزیز سبب میشود که به محبوب و معشوق حقیقی خود برسی, زلیخا سکوت کرد و عزیز بی اندازه او را دوست میداشت و تعجب مینمود از حسن و زیبائی او پهلوی زلیخا میخوابید ولی قدرت و توانائی نداشت که با او هم بستر شود چه او را خداوند آفریده بود برای یوسف از این جهت بود که وقتی زلیخا در آن روز در میدان نظرش به یوسف افتاد مدهوش شد و خواست خود را به دامن یوسف افکند چه محبوب حقیقی خود را دریافت و شناخت وقتی بهوش آمد کنیز مخصوص او گفت ای ملکه تو را چه میشود؟ جواب داد این غلام همان شوهر من است که در خواب او را دیده و برای خاطر او بمصر آمدم, چاریه گفت ای خانم عزیز و حوصله کن مبادا عزیز اطلاع پیدا کند و سبب جدایی میان شما بشود زلیخا دستور داد بجاریه خود بیوسف بگوید مبادا دیگری را اختیار کنی من تمام خزائن مملکت را بتو میدهم و تو را در خواب دیده ام, سف بجاریه گفت من نیز او را درخواب مشاهده نمودم او برای من و من برای او خلق شده ام ولی به وصال یکدیگر نمیرسیم مگر بعد از شداید و بلاهای بسیاری عزیز بانوی دیگری موسوم بحسناء داشت با زلیخا بسیار بد بود سخن او و جاریه را شنید پیغام داد به عزیز مبادا این غلام را خریداری کنی که موضوع از این قرار است عزیز مصر اعتنائی بگفتار او نکرد, زلیخا به عزیز گفت نگذار مردم یوسف خریداری کنند البته او را بگیر هر چند بهاء او تمام ثروت و دارائی تو شود وقتی مردم فهمیدند که عزیز طالب خریداری یوسف است از زیاد کردن بهاء او خودداری کردند عزیز بمالک گفت به چه بها او را میفروشی؟ مالک گفت مطابق وزن او طلا و نقره و زر و ابریشم و یاقوت و عنبر و کافور و مشک میفروشم, عزیز گفت حاضرم بهمین بها او را خریداری کنم یوسف را در یک کفه ترازو گذاشتند و پانصد هزار دینار در کفه دیگر نهادند یوسف بر آنها زیادتی داشت آنقدر به او افزودند که دیگر در خزانه سلطنتی در هم و دیناری باقی نماند.
( اشارة به مخلوقی بود که در آن نور نبوت وجود داشت لذا او بر تمام ثروت و خزانه مملکتی افزوده میشد پس جای تعجب نیست که روز قیامت توحید و ولایت آل محمد ﷺ بر سیئات اعمال موحد و کسیکه دارای ولایت است افزوده میگردد.)
عزیز گفت ای مالک آیا مروت و انصاف داری این غلام را در مقابل تمام خزانه بمن هدیه کنی؟ چه من قدرت و توانائی اداء بهاء او را بتو ندارم مالک راضی شد و یوسف را بهمان بهاء بعزیز فروخت و مالک در این مدت یوسف را بصورت اصلی مشاهده نکرده بود پس از آنکه او را فروخت خداوند پرده را از جلوی دیده او برداشت و یوسف را بصورت اصلی مشاهده کرد صیحه ای زد و افتاد مدهوش شد مردم تصور کردند که از دنیا رفته است وقتی بهوش آمد یوسف به او فرمود اى مالک تو را چه میشود که اینطور پریشانی جواب داد من در این مدت آنطور که سزاوار است تو را مشاهده نکرده بودم لذا این بهاء را بسیار میدانستم الحال که بنظر دقت تو را دیدم فهمیدم که تمام ثروت دنیا برای ارزش تو کم بهاء باشد سپس به یوسف گفت آیا وعده نفرمودی هرگاه تو را فروختم سرگذشت خود را برایم بیان فرمائی فرمود: بیان میکنم بشرط آنکه برای کسی ذکر نکنی من همان شخصی هستم که تو درحال جوانی مرا در خواب دیدى من یوسف فرزند یعقوب اسرائیل الله فرزند اسحق بن ابراهیم خلیل رحمان هستم مالک مجدداً فریاد زد و گفت بد تجارتی کردم خجل و شرمسارم و مدهوش افتاد, پس از آنکه عزیز یوسف را خریداری کرد متوجه شد که خزائن او خالی شده با خود گفت هزینه قشون را از دست دادم و مملکت را در خطر انداختم لشگر بدون پرداخت هزینه اطاعت و فرمانبرداری از من نکنند چگونه میتوانم بدون عسکر پادشاهی کنم سپس بخزانه دار گفت برو به بین در خزانه چیزی باقی مانده وقتی درب خزانه را باز کرد مشاهده نمود که پر از جواهرات است و هر چه بمالک داده اند همه در خزانه موجود است برگشت در حالیکه مسرور و خندان بود موضوع را به عزیز خبر داد عزیز مات و متحیر شد گفت نمیدانم سبب چیست؟ خازن به او گفت از غلام سببش را سئوال کن شاید حقیقت را بگوید چه غلام ادعاء میکند که خدایی دارد هر کار بخواهد انجام میدهد عزیز سئوال کرد از کجا دانی غلام این دعوی کند؟ پاسخ داد وقتی او را خریدی پرنده سفیدی را مشاهده کردم که با زبان بشر به او گفت ای یوسف نظر کن به بها خود هنگامیکه برادران تو را فروختند بثمن ناچیزی خریداری شدی الحال که به به مشیت خدا فروخته شدی خزائن مصر بهاء تو گردید, عزیز از سخن خازن تعجب نمود از یوسف سبب را سئوال کرد؟ جواب داد خداوند خزائن را پر کرد برای اکرام و احترام من تا ملامت نکنی مرا و از خریداری من نادم و پشیمان شوی و خداوند نخواست که منت تو بر من باقی بماند بلکه خدا منت بر تو گذارده مرا با دارائی و ثروت بتو عطا فرموده هر بنده مؤمنی برای رضای خدا مالی انفاق کند خداوند عوض او را مانند عوض دادن عزیز عطا فرماید عزیز مصر فرزند نداشت یوسف را در نهایت مهربانی نمود تمام خدام و کارکنان خود را حاضر کرد و دستور داد آنها که این پسر را نیکو احترام کنید و به زلیخا گفت یوسف را گرامی بدار و جای نیکو به او بده شاید ما را سود بخشد و او را فرزند گیریم چه آنها فرزند نداشتند زلیخا یوسف را در دل جان جای داد و هر روز بر مهرش افزوده میشد و آتش شوقش در دل جان بیشتر میافروخت و خرمن صبر و بردباریش را می سوخت چندانکه نتوانست رو بر تابد و در کنار چشمه حیوان تشنه بماند شیفته و دلباخته یوسف شد چه او در کمال رعنائی و زیبائی رسیده بود و هیچ بانویی او را نمیدید مگر آنکه با دیدنش دل از دست میداد و عاشق او میگشت زلیخا دست یوسف را بگرفت و او را وارد بتخانه کرد سپس در مقابل بت سجده نمود و خطاب کرد به بت و گفت برای خاطر آنکه تو را دوست دارم و پرستش میکنم این مونس را یافتم در آنوقت آن بت بحرکت در آمده و برو افتاد و شکست و آن بت از طلای احمر بود زلیخا گفت ای یوسف چطور شد این بت من؟ فرمود: چون تو آنرا سجده کردی و اقرار به بندگی آن نمودی خداوند در غضب شد و آنرا نابود کرد و اگر مشیتش تعلق بگیرد تو را هم در اثر پرستش هلاک میگرداند, سئوال کرد پس پروردگارت تو کیست؟ فرمود: خدای ابراهیم و اسحق ویعقوب است و اوست که من و تو را آفرید, پرسید چگونه خدای تو دانست که من بت را سجده نمودم فرمود: هیچ چیز از خدای من پنهان و پوشیده نیست هر چند او را دیده ها درک نمیکنند, زلیخا گفت من خدای تو را دوست میدارم اگر برای من خدائی نبود همانا خدایت را پرستش مینمودم و پرستش دو خدا قبیح است, یوسف تبسمی کرد و از خانه خارج شد زلیخا دامن او را گرفت و گفت هر گاه عزیز این بت را مشاهده کند که شکسته و قطعه قطعه شده تمام کنیزان و خادمان را مورد عتاب و عقاب قرار میدهد تقاضا دارم از پروردگارت درخواست کنی که این بت را بصورت اولیه خود بازگرداند یوسف دعا کرد بت مانند اول درست شد و بقدرت پروردگار بجای خود قرار گرفت, زلیخا گفت من بسیار تو را ای یوسف دوست میدارم الحال دانستم خدای آسمان و زمین تو را بیشتر دوست میدارد سپس دست یوسف را گرفت و او را با البسه گرانبها پوشانید, یوسف گفت چگونه سزاوار است بنده چنین لباس فاخری بپوشد و مولای او لباسش پست تر باشد؟ زلیخا گفت ای یوسف تو مولا و آقائی و عزیز بنده تست و من کنیز شما, و عزیز امر کرده تو را گرامی بدارم اگر توانایی و قدرت پیش از این را داشتم در باره ات انجام میدادم و البسه بتعداد ایام سال برای او فراهم کرد و هر روز یکنوع لباس بر او میپوشانید.
و این بخشی از داستان یوسف نبی بود که تا اینجا شرح داده شد.
در نتیجه گیری از داستان فوق, همینطور هم بنده ایکه خداوند او را دوست میدارد در هر روز سیصد و شصت مرتبه نظر رحمتش را به او اندازد و در اثر آن دارای خصلتهای بیشماری گردد مانند کرامت و محبت و الفت و خشیت و مشاهده و قربت و وصلت و تسلیم و رضا و معرفت چنانچه خداوند میفرماید: علاوه بر آنکه یوسف را مورد محبت عزیز و زلیخا قرار دادیم به مقام و منزلت یوسف افزوده و علم تعبیر خواب و تأویل کتب آسمانی با و یاد داده و برای مقام نبوت انتخاب کردیم و خداوند بر کارهای خود تسلط و غلبه دارد ولی بیشتر مردم بر این حقیقت آگاه نیستند.
[ بستن توضیحات ]