فَمَنِ اِفْتَرىٰ عَلَى اَللّٰهِ اَلْکَذِبَ این هم چنانست که جاى دیگر گفت: وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ اِفْتَرىٰ عَلَى اَللّٰهِ کَذِباً و إِنَّمٰا یَفْتَرِی اَلْکَذِبَ اَلَّذِینَ لاٰ یُؤْمِنُونَ بِآیٰاتِ اَللّٰهِ و أَفْتَرىٰ عَلَى اَللّٰهِ کَذِباً أَمْ بِهِ جِنَّةٌ و وَ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ تَرَى اَلَّذِینَ کَذَبُوا عَلَى اَللّٰهِ وُجُوهُهُمْ مُسْوَدَّةٌ گفته اند که: دروغ بر دو قسم است: یکى آنکه از بر خویش سخنى اختراع کند که آن را هیچ اصل نبود دیگر قسم آنست که: در سخنى زیادت آرد یا از رمّت و قاعدۀ خویش بگرداند، و آن را اصلى باشد این هر دو قسم ناپسندیده و نشان نفاق است مصطفى (ص) گفت: «دروغ بابى است از ابواب نفاق» و فرمود: چنان دیدم که مردى مرا گفتى: «بر خیز»، برخاستم دو مرد را دیدم، یکى بر پاى و یکى نشسته او که بر پاى بود آهنى کژ در دهن این نشسته افگنده و یک گوشۀ دهن وى میکشید تا بسر دوش و دیگر جانب هم چنین، پس هر دو طرف با هم مى شد، و دیگر باره قلاب در مى افکند گفتم این چیست ؟ گفتند: این دروغ زنى است، هم این عذاب میکنند وى را در گور تا بقیامت میمون بن ابى شبیب مى گفتند: نامه اى مى نبشتم کلمه اى فراز آمد که اگر بنویسم آراسته شود لیکن دروغ بود، عزم کردم که ننویسم هاتفى آواز داد که: «یثبّت اللّٰه الّذین آمنوا بالقول الثّابت فى الحیاة الدّنیا و فى الآخرة» و صحّ عن النّبی (ص) انّه قال: «ویل لمن یحدّث فیکذب لیضحک به القوم، ویل له! ویل له!» و قال: «کبرت خیانة ان تحدّث اخاک حدیثا، هو لک مصدّق، و انت به کاذب» اهل معانى گفتند که دروغ از آن حرام است که دل از آن مى تباه شود و تاریک مى گردد، امّا اگر بدروغ حاجت افتد و بر قصد مصلحت گوید، و آن را نیز کاره بود پس حرام نباشد و از آن در دل هیچ تاریکى و کژى نیاید، نه بینى که اگر مسلمانى از ظالمى بگریزد نه رواست که بوى راه نمونى کند، بل که دروغ اینجا واجب است اگر خلاص مسلمانى در آنست، و رسول (ص) خدا رخصت دادست بدروغ گفتن در سه جایگه: یکى در حرب که عزم خویش با خصم راست نتوان گفتن، دیگر در صلح دادن میان دو کس، سدیگر کسى که دو زن دارد، با هر یکى گوید که ترا دوستر دارم
و بزرگان دین چون حاجت افتادى بدروغ گفتن مصلحتى را، تا توانستندى از دروغ پرهیز کردندى و سخن با معاریض گردانیدندى چنان که مطرف در نزدیک امیرى شد، امیر گفت: چرا کمتر آیى بنزدیک ما؟ جواب داد که تا از نزدیک امیر برفتم پهلو از زمین برنگرفته ام الاّ آنچه خداى نیرو داده است امیر پنداشت که او بیمار بوده است، و آن سخن در نهاد خویش راست بود و شعبى کنیزک خویش را گفت: اگر کسى مرا طلب کند تو دائره اى مى برکش، و دست خویش بران نه و گوى که درین جا نیست و معاذ جبل (رض) عامل عمر بود چون از عمل باز آمد عیال او گفت: ما را چه آوردى ؟ معاذ گفت: نگهبانى با من بود چیزى نتوانستم آورد، یعنى که خداوند عزّ و جلّ با من بود زن او پنداشت که عمر بر وى مشرفى گماشته بود، پس بخانۀ عمر شد آن زن و عتاب کرد، و گفت: معاذ امین رسول خدا (ص) بود و امین بو بکر
چونست که تو با وى مشرفى فرستادى ؟ عمر معاذ (رض) را بخواند و از وى پرسید که این زن چیست که میگوید معاذ معلوم وى کرد آنچه که گفته بود آن گه عمر بخندید و با وى نیکویى کرد
فَمَنِ اِفْتَرىٰ عَلَى اَللّٰهِ اَلْکَذِبَ یعنى باضافة هذا التحریم الى اللّٰه تعالى على ابراهیم فى التوریة، مِنْ بَعْدِ ذٰلِکَ اى من بعد ظهور الحجّة بانّ التّحریم انّما کان من جهة یعقوب، فَأُولٰئِکَ هُمُ اَلظّٰالِمُونَ
[ نظرات / امتیازها ]